خندههای پنبهای
بغض نمیکند
باید برای برنامۀ سر شب
لبهای پنبهایاش به خنده باز شود
باید دوباره خیره شود
به اجتماع رنگی آدمها
که لبخندهایشان
منحنیهاییست
شکلیافته از چند نقطهچین
خسته نمیشود
از تکرار ملالتبار ثانیهها
و لبزدنی بیحالت
که سالهاست
به همدوخته شبهایش را
سکوت میکند
حرفی نمیزند
دهانش از کلمه خالیست
عروسک خیمهشببازی
سالهاست
تنها مانده با تنهایی
بر بالِ نازکِ رؤیا
کودک شدم، دوباره پریدم
در آبهای روشن رؤیا
پر شد تمام گوش و تنم از
آوازهای آبی دریا
با موج و ماسه، اُخت گرفتم
در ساحل سپیده و امّید
آرام، خواب رفتم و پلکم
شد داغ از نوازش خورشید
در من هزار قرقره چرخید
ساحل پر از دویدن من شد
برخاست بادبادک کوچک
آمادۀ پرنده شدن شد
از ابرهای پنبه گذشت و
شد نقطه در زمینۀ رؤیا
با رفتنش به یاد من آورد
دیروزهای گمشده ام را