یکشنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۲ - ۰۴:۳۲
۰ نفر

لیلی شیرازی: به سفر می‌روم. با قطاری که خودم درستش کرده‌ام. با دست‌های کوچکم واگن‌ها را سرِ هم کرده‌ام و قطارم را ساخته‌ام. برایش پنجره گذاشته‌ام. من به دیدن منظره‌ها عادت دارم. با دیدن منظره‌ها نفس می‌کشم!

ایستگاه آخر

برای قطارم سوت گذاشته‌ام. دستگیره‌ی خطر گذاشته‌ام. ریل چیده‌ام. پرده گذاشته‌ام. برای واگن‌ها در گذاشته‌ام. از همه مهم‌تر برای قطارم ایستگاه ساخته‌ام. چندین و چند ایستگاه ساخته‌ام که قطارم دوست دارد در همه‌ی آن‌ها توقف کند.

برای قطارم بلیط درست کرده‌ام. برایش مبدأ آفریده‌ام. برایش مقصد تعیین کرده‌ام. و یک کار مهم دیگر؛ خودم مسافر قطارم شده‌ام!

* * *

هم واگنی‌هایم، هم‌سفرانم را به اسم می‌شناسم و نمی‌شناسم. آن‌ها گاهی به واگن من می‌آیند؛ چیزی می‌پرسند؛ چیزی می‌خواهند؛ گاهی خودشان را معرفی می‌کنند و گاهی هم مثل یک غریبه تنها از جلوی شیشه‌ی واگن من عبور می‌کنند. ما با هم هم‌سفریم. آن‌ها هر کدام تصوری از مقصد دارند. اما تصور ما با هم یکی نیست. حتی من هم که مقصد را ساخته‌ام، تصور روشنی از آن ندارم. گاهی با هم درباره‌ی «رسیدن» حرف می‌زنیم. اما واقعیت این است که همه‌مان دلشوره داریم. تنها خدا می‌داند که قطار ما به کجا می‌رود. حتی گاهی فکر می‌کنم این‌که، این قطار را خودم ساخته‌ام فقط یک توهم است. داستانی است که با ساختن و باورکردنش، این سفر عجیب را برای خودم قابل فهم‌تر کرده‌ام!

* * *

پیش آمده که به خودم بگویم رفتن رسیدن است. این برای وقتی است که می‌خواهم به خودم دلداری بدهم. من از ایستگاه آخر می‌ترسم. من از مرگ می‌ترسم. با این‌که شنیده‌ام کسی که خوب زندگی کرده باشد، مرگ برایش شیرین است. اما من با ترس‌هایم زندگی می‌کنم. و بزرگ‌ترین ترس من از ایستگاه آخر است، از پیاده شدن و سرگردان بودن، از ساکی که گم شده، از غریبگی، از ناشناخته‌ها که قطار من به آن سمت می‌رود، از این‌که هر مسافری در ایستگاهی پیاده می‌شود و وقتی با او خداحافظی می‌کنم، می‌دانم که دوباره او را نخواهم دید. از این‌که ایستگاه آخرِ آدم‌ها در این قطار با هم متفاوت است و هیچ‌کس بعد از پیاده شدن نمی‌تواند نامه بنویسد و مقصدش را برای کسی شرح دهد!

* * *

من عاشق سفر کردن با قطار هستم. آن صدای سرسام‌آور و عجیبِ تلق‌تولوقی را دوست دارم. هوای ناگهانی قطار و ملافه‌های سفید را دوست دارم. رؤیاهای من در قطار متولد می‌شوند. می‌توانم در آن خودم را به خواب بزنم، اما نمی‌توانم این واقعیت روشن را نادیده بگیرم که من در هر حال دارم می‌روم. من مسافرم!

* * *

و من مسافرم ای بادهای همواره!

این را سهراب گفته است. سهراب را دوست دارم. هشت کتاب سهراب، کتابی است که با خودم به قطار برده‌ام. سعی می‌کنم نگاهش را به مرگ، به ایستگاه آخر بفهمم. من با این واقعیت زندگی می‌کنم که نمی‌توانم جلوی حرکت قطار را بگیرم. و من مسافرم ای بادهای همواره.

شما هم گاهی که تنها هستید در سکوت به صدای «رفتن» گوش می‌دهید؟ آیا شما هم سعی می‌کنید به جای خیره شدن به چشم آدم‌هایی که در سالن دراز قطار از رو‌به‌رو می‌آیند با آن‌ها هم‌کلام شوید و آن‌ها را بشناسید؟ آیا پیدا کردن دوست به شما هم احساس امنیت می‌دهد؟ حالا  اگر بدانید کسی که ایستگاه آخر را آفریده همان کسی است که می‌تواند دوست شما هم باشد چه؟ آیا احساس امنیتتان بیش‌تر نمی‌شود؟

کد خبر 237257
منبع: همشهری آنلاین

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز