چهارشنبه ۸ دی ۱۴۰۰ - ۲۰:۴۹
۰ نفر

هفته‌نامه‌ی دوچرخه > اوکتای فراغی: همین لحظه که من این‌جا هستم در آن‌سوی کهکشان‌ها چه اتفاقی می‌افتد؟ این سؤال عجیبی است که بارها از خودم کرده‌ام و هربار که پاسخی برای آن پیدا نمی‌کنم، حس می‌کنم خاص‌تر می‌شود. انگار که مبهم‌بودن بر شکوه آن می‌افزاید.

تا چشم کار می‌کند، آسمان!

اولین‌بار در کویری که انگار تا بی‌نهایت ادامه داشت، ایستاده بودم و صدای آفرینش را شنیدم. درست وسط کویر، آن فیلم کوتاه را می‌دیدم. گفته بودند آن صدا را فضاپیماها ضبط کرده و آن صدای ستون‌های آفرینش بود. همان ستون‌های بلندی که ارتفاع آن‌ها به سال‌های نوری می‌رسد. همان‌هایی که هرچه‌قدر نگاهشان می‌کنی باز هم انتهایشان را نمی‌بینی.

مهم نبود که آن‌صدا حقیقتاً صدای آفرینش بود یا نه. مهم نبود اگر آن صدا را تغییر داده بودند. مهم این بود که من همیشه فکر می‌کردم صدای آفرینش باید این‌طور باشد. مهم این بود صدایی را که همیشه گوشه‌ای از ذهنم نواخته می‌شد و درک دقیقی از آن نداشتم با گوش‌هایم شنیدم. انگار که رؤیایی از خیال به واقعیت پا می‌گذاشت؛ همین‌قدر باشکوه و باورنکردنی.

من در ذهنم بارها و بارها مسافر کهکشان بوده‌ام. بارها سیارک‌های درخشان را دیده‌ام که با سرعت به سوی ناکجا می‌رفتند و ردی سوزان از خود به‌جا می‌گذاشتند.

بارها به ذرات خاک و سنگی فکر کرده‌ام که سوار بر سیارک‌ها، هستی را می‌پیمودند. همیشه دوست داشتم فکر کنم آن ذرات کوچک درکی از موقعیت خود دارند. می‌دانند در دل چه شکوهی دارند و به کجا می‌روند.

صدا، خلقت عجیبی است وقتی که پای کهکشان در میان باشد. صدا، نشان آشکارِ زنده‌بودن است، نشان آشکار زندگی. اما در آن تاریکی بی‌انتها و عمیق، نشانی از شکوه و عظمت نیز هست. نشان قدرت و بی‌نهایت‌بودن. صدای کهکشان انگار صدایی است که تا ابد شنیده خواهد شد.

بارها از خودم پرسیده‌ام چه تعداد آدم تا به‌حال روی زمین آمده‌اند که شبیه به من، عمیق و عجیب، به آسمان فکر می‌کرده‌اند؟ آن‌ها در خیالشان درباره‌ی آسمان چه می‌اندیشیدند؟ و آیا به این فکر کرده بودند که نسل‌های بسیار، مانند آن‌ها، روی زمین می‌آیند و از آن می‌روند اما آفرینش آن بالا هم‌چنان برجاست و سیارک‌ها هم‌چنان از این‌سوی آسمان به آن‌سو می‌روند و رد سوزان خود را در تاریکی به‌جا می‌گذارند، بی‌آن‌که کسی این پایین آن‌ها را ببیند.

من نیز یکی از آن آدم‌های کم یا بسیار هستم که اغلب سرم رو به آسمان است و فکرم در کهکشان سیر می‌کند. اما زندگی من در برابر حیات کهکشان چه اندک است. چند سال پس از من کهکشان ادامه خواهد داشت و چه آدم‌هایی با چه رؤیاهایی زیر آسمان خواهند ایستاد و در خیالشان به آن بالا سفر خواهند کرد؟

هربار که در سکوت قرار می‌گیرم احساس می‌کنم صدایی از آفرینش می‌شنوم. عجیب است که صدای آسمان پس از سکوت زمین به گوشم می‌رسد. و این مرا بی‌تاب‌تر می‌کند چون می‌دانم همان‌لحظه که من در پرصداترین دغدغه‌ها و روزمرگی‌ها گم شده‌ام در آسمان سمفونی باشکوهی برپاست، اما صدای آن به من نمی‌رسد.

کویر بیش‌تر از کوه و جنگل مرا صدا می‌زند. این مخلوق دوست‌داشتنی معجزه‌ای بزرگ است. در شب، هنگامی که آسمان و ستاره‌هایش بر آن می‌تابند، خود آسمانی دیگر می‌شود. انگار که دانه‌های شن از ستاره‌ها روشن می‌شوند و مانند آن‌ها می‌درخشند.

بعد نگاه که می‌کنم همه‌جا آسمان می‌بینم. بالای سرم آسمان، زیر پاهایم آسمان، تا چشم کار می‌کند آسمان. انگار که در کره‌ای آسمانی زندگی می‌کنم.

برای همین است که کویر بیش‌تر از هرجغرافیای دیگری می‌تواند مرا به سمت خود بکشاند. چون در ذاتش آسمان دارد. حتی شاید شب‌ها خواب آسمان می‌بیند.

همین حالا که به کویر و آسمان فکر می‌کردم، همین حالا که سکوتی عمیق در ذهنم برقرار شد، خیال کردم دوباره صدای کهکشان را شنیدم، صدای ستون‌های آفرینش را، صدای سال‌های نوری را. و شاید آن برقی که در آسمان درخشید رد سوزان سیارکی دیگر بود که به سمت ابد می‌شتافت. راستی، ذره‌های کوچک سوار بر سیارک از این‌که رو به ابد می‌رفتند چه حسی داشتند؟ کاش می‌شد صدای شادی ذرات آسمانی را شنید.

کد خبر 646133

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha