۸ سال جنگ تحمیلی و قصه های تمام نشدنی  اش از زبان همه کسانی که به نوعی در جنگ بودند شنیدنی است. مخصوصا خاطراتی که زنان صبور و شیر دل از آن روزگار روایت می کنند.

جنگ تحمیلی

همشهری آنلاین_فاطمه عسگری نیا؛  کسانی که هم در پشت جبهه ها هم در میانه  جبهه ها به عنوان بهیار و پرستار در کنار رزمندگان بودند و با خدمترسانی به آنها در بخشهای مختلف درمانی و خدماتی سعی می کردند مرهمی بر زخم برادران خود باشند.

عصمت زارعی یکی از این بانوان است که اغلب هم دوره ای هایش او را به عنوان نوعروس جنگ یاد می کنند. کسی که در ۹ سال بی خبری و انتظار، نامزد پسرخاله اش ماند تا از اسارت برگشت.

سال ۶۱ نامزد شدیم

نوعروس جنگ، ‌ سال ۶۱ به نامزدی پسرخاله‌اش در می‌آید و قرار می‌شود بعد از محرم ازدواج کنند اما این نامزدی ۹‌ سال تمام طول می‌کشد:  «علی به جبهه رفت و اسیر شد. مدت‌ها از او بی‌خبر بودیم. یک روز که برای کسب اطلاع از وضع او به هلال ‌احمر زنگ زدم و پرسیدم «علی زارعی» نامه دارد؟ با شنیدن پاسخ بله از آن سوی گوشی دیگر هیچ نشنیدم، با شوق و ذوقی وصف‌نشدنی به سمت جمعیت حرکت کردم.

9 سال چشم به راه نامزدم بودم|به مادرم قول دادم هرگز نامزدم را نبینم

 اما وقتی نامه را دیدم انگار دنیا روی سرم خراب شد. نام پدر نویسنده نامه عباس بود در حالی ‌که نام پدر نامزد من جعفر بود. گریه امانم را بریده بود. زنده‌یاد «بهجت افراز» آن زمان مدیر مجموعه بود. وقتی بیقراری مرا دید گفت جایی مشغول به کاری؟ گفتم نه. با روی باز مرا به کار در اداره امور اسرا و مفقودان دعوت کرد. بی‌معطلی این پیشنهاد را قبول کردم. آنجا  همدرد همه بودم؛ چه زن جوانی که چشم‌انتظار همسرش بود چه پدرومادر پیری که هر روز به اداره سر می‌زدند. در تمام طول این سالها که هم چشم انتظار نامزدم بودم هم سعی می کردم با کارکردن در اداره امور اسرا روزگارم را طی کنم ااین همدلی و همراهی خانواده اسرا و مفقودین بودند که باعث می شدند دلم آرام گیرد.

۹ سال چشم براهی

عصمت زارعی ۹ سال چشم براه نامزدش ماند تا این که بعد از  ۹‌ سال خبر تبادل اسرا رسید: «قرار شد همراه با دوستان و همکاران به مرز برویم. به مادرم قول دادم که هرگز نامزدم را نبینم و به محض شنیدن خبر سلامتی‌اش سریعا به تهران برگردم. با این قول و قرارها  به مرز رفتیم.»

جمعیت زیادی برای استقبال از رزمندگان آمده بودند خیلی ها دنبال فرزندانشان در بین  اسرا می گشتند خیلی ها دنبال همسرانشان : «اولین اتوبوس که از راه رسید دوستانم همراه من فریاد می‌زدند علی زارعی… علی زارعی. بالاخره یکی از دوستان علی صدایمان را شنید وگفت فردا می‌آید! پاهایم سست شد و اشک امانم را برید. قول داده بودم به محض دریافت خبر سلامتی‌اش برگردم، به تهران برگشتم و برای استقبال از پسرخاله‌ام راهی شهرستان شدیم تا انتظار ۹ ساله به پایان برسد.»

کد خبر 790767

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha