و پوریا مثل همیشه کیفش را پرت کرد توی اتاق و با زانوهایش پرید روی فرش. پیمان چشمهایش را باز کرد و سرش را به طرف در برگرداند. ترسیده بود. مامان که سعی میکرد یواش حرف بزند، گفت: «علیک سلام! چیه؟! چه خبرته؟! باز این جوری اومدی توی اتاق؟! مگه درِ حیاط باز بود؟»
پوریا که کاپشنش را درآورده بود و پرت کرده بود آن طرف و داشت جوراب هایش را میکـند، گفت: «خانوم جون در رو باز کرد.» پیمان کاملاً بیدار شده بود و داشت پاهایش را با دستش میگرفت و میکشید به طرف دهانـش. مامان تندی به من گفت: «پریساجان، مواظب این بچه باش. برم ببینم خانوم جان از خونه بیرون نره باز مثل اون دفعه گم شه.» و هول هول مانتویش را از چوب رختی کشید و دمپاییهایش را پا کرد و دوید.
لای در باز مانده بود. سوز میآمد. هم برای پیمان خوب نبود هم برای بابا. پوریا که برای خودش وول میخورد و صدا درمیآورد. اصلا ًهم حالی اش نبود که بابا مریض است و مثلا ً بالای اتاق خوابیده. مقنعهام را که به گردنم بود درآوردم و پرت کردم روی پشتی و کنار بالش پیمان نشستم. «گوگولی، داداشی، خوووبی؟»
پیمان نگاهم میکرد و پایش را با جوراب در دهانش فرو میبرد. اگر بابا خواب نبود، پایش را از دهانش میکشیدم، اما میترسیدم نق و نوق کند و بابا بیدار شود. پوریا که عیــــن خیالـش نبود. حالا که پیمان کاری نداشت، رفتم بالای سر پوریا. «آهای، چرا لباست رو درنمیآری؟ ها؟ نمی بینی مامان کار داره؟!»
فقط نگاهم کرد و غلت زد آن طرف. لجم گرفت. رفتم جلویش ایستادم و گفتم: «تو که میدونی خانوم جان حواس نداره. پس چرا در رو قفل نکردی؟»
دستش را بلند کرد و گفت: «برو بابا...» آخ که اگر بابا مریض و خواب نبود جوابش را میدادم. فکر کردم چرا با این صداها بابا بلند نمیشود، بهخصوص با آمدن پوریا که به قول مامان مثل طوفان می آمد توی خانه.
پیمان دمر شده بود. داشت چهار دست و پا میرفت طرف رختخواب بابا. کم مانده بود خودش را بیندازد روی او. پوریا را ول کردم. فکر کردم بعداً حسابش را می رسم. پیمان را از پشت بغل کردم. «ای شیطون، کجا داری میری؟ میخوای بابارو بیدار کنی، آره؟» و با خودم بردمش دم ِ پنجره و پرده را کنار زدم. در ِحیاط هنوز باز بود، و این یعنی مامان هنوز نیامده بود. دلم به شور افتاد. نکند خانم جان باز گم شده! برگشتم و پوریا را نگاه کردم. غلتیده بود طرف رختخواب بابا. تا آمدم حرفی بزنم، پایش محکم خورد به پای بابا. بابا تکان خورد و لحاف را از صورتش پایین کشید و هاج و واج نگاهم کرد. پیشش رفتم.
- نترس بابا، پای پوریا خورد به پات.
کمی آرامتر شد. لحاف را پایینتر کشید و مرتب کرد. پیمان قان و قون میکرد و دستش را به طرف بابا دراز کرده بود. آب دهانش از دستش آویزان بود. بابا متوجه پیمان شد: «اِ، خوبی بابا؟» اما نه از جایش بلند شد و نه دستش را دراز کرد. پیمان را کمی عقب کشیدم. بابا پرسید: «امتحانهات چهطور شد باباجان؟ کارنامه ت رو گرفتی؟»
ته دلم قرص شد که بابا حالش بهتر شده. حتماً تبش کمتر شده بود؛ وقت نشده بود که حالش را از مامان بپرسم. نشستم کنارش و همان طور که دست پیمان را محکم گرفته بودم، گفتم: «تموم که شده! امروز نامهش رو دادن. فردا کارنامه میدن.»
بابا انگار خوب گوش نمیکرد. پرسید: «خانوم جان کجاست؟» و تا جایی که می شد دور و برش را نگاه کرد. حواسم بود که راستش را نگویم؛ با آن حالی که داشت، کاری از دستش برنمیآمد. گفتم:« خوبه، رفته دست نماز بگیره.»
بابا چیزی نگفت. میدانست که خانم جان به خاطر حواسپرتیاش روزی چند بار وضو میگیرد. لحاف را کمی بالا کشید و گفت: «خیلی سردمه. بابا، قربون دستت، در رو محکم کن، باد سرد نیاد تو. راستی پوریا از مدرسه نیومده؟»
پوریا پقّّی زد زیر خنده. چپ چپ نگاهش کردم و گفتم : «چرا بابا، اومده.» و بلند شدم تا در را ببندم. پرسیدم :«بابا، فردا خودت میتونی بیای کارنامهم رو بگیری؟»
بابا سرش را کمی زیر لحاف برد و گفت: «نمیدونم باباجان. الان که لرز دارم. اون بخاری رو زیادش کن.» و خودش را گلوله کرد. راستی راستی میلرزید. نمیدانستم باید چه کار کنم. زورم به پوریا رسید. «یه کم آرومتر! نمیبینی بابا حال نداره؟» و بلند شدم تا ببینم مامان برگشته یا نه. پیمان خودش را به عقب و جلو تکان می داد. درِ حیاط هنوز باز بود اما صدا میآمد. به گمانم مامان داشت خانم جان را می آورد.
«وای... برف اومده تا کمر آدم. نمیشه تو کوچه راه رفت... به خانوم جان بگو یه سبد تخم مرغ و یه پیاله ماست چکیده برداره بره دم ِ مکتب خونه، نکنه سید کمحوصلگی کنه و ابوالفضل رو ترکه بزنه. اگه بزنه، بدجوری ناکارش میکنه. دو روزی نمیتونه راه بره... ا، ابوالفضل، آخه تو که این همه شیطون نبودی! خانوم جان از دستت عاصی شده. بیچاره خواهرت چه گناهی کرده؟... وای، چه سرده! برف اومده این هوا! بیبی، خاکه زغال تازه بیار؛ این کرسی یخ کرده... یخ کردم، یخ کردم... یخ در بهشت می خورین بچهها؟ روش شربت آلبالو ریخته آقا مرتضی... بهبه، چه خنکه... آخیش... بچه، آروم بگیر، نمیبینی آقاجون خوابه؟! اگه بیدار بشه، میآد مدرسه شکایتت رو میکنه، مگه نه پریسا جان؟... وای...» بابا لحاف را کمی بالاتر کشید. دیگر صدایش خوب شنیده نمیشد.
ترس بَرَم داشته بود. پوریا که همان گوشۀ اتاق چمباتمه زده بود و بابا را نگاه میکرد. حواسم رفت به حیاط. مامان دست خانم جان را گرفته بود و میآوردش توی خانه. خدا را شکر که گم نشده بود. وای، پیمان را دیدم که پرده را کرده بود توی دهانش و از کنار لبش آب میچکید. مانده بودم که اگر مامان بیاید و حرفهای درهم و برهم بابا را بشنود چه کار میکند، به من چه میگوید. نکند باید کاری می کردم و نکرده بودم.
مامان در اتاق را باز کرد. خانم جان را تو آورد و کمکش کرد تا دمپاییاش را دربیاورد. صورتش حسابی گل انداخته بود. نفس نفس میزد. پایش را به کیف پوریا زد و گفت: «کِی میخوای یاد بگیری کیف و کتابت رو جمع کنی، ها؟»
خانم جان که به پشتی تکیه میکرد، مامان به طرف من آمد. نمیدانم قیافهام چه طوری بود که پرسید: «ها، چیه؟ پیمان اذیتت کرد؟» با سر اشاره کردم که نه، و به بابا نگاه کردم. «ای وای، خاک عالم، این که لرزش گرفته.»
جرئت کردم و گفتم: «یه چیزهایی میگه که سر در نمیآرم. ابوالفضل کیه؟»
مامان داشت لحاف را از صورت بابا کنار میزد که تبش را اندازه بگیرد. گفت: «ابوالفضل؟ دایی ابوالفضل دیگه، همون برادر خانوم جان که تو سربازی حصبه گرفت و مرد. چه طور شد یاد دایی ابوالفضل بابات افتادی؟»
تا آمدم بگویم که بابا چهها گفت، خانم جان به حرف آمد: «ابوالفضل میآد؟ کی از سربازی اومد؟... پاشم براش مرغ سرببـرم...» داشت از جایش بلند میشد که مامان گفت: «ای بابا، کار من در اومد.»
رویش را به طرف خانم جان کرد و بلند گفت: «خانوم جان، گفته میرم شهرستان پیش قوم و خویشها. فردا پس فردا میآد.» و به من گفت: «کاش شنیده باشه. این بچه رو نگه دار تا برم سوپ بابات رو بیارم. یه پیاله هم بیارم تا سرد که شد، بدی به پیمان، باشه؟» و راه افتاد طرفِ در. پیمان شروع کرد خودش را تکان دادن و نق و نوق کردن. بردمش طرف پنجره و گوشـۀ پرده را کنار زدم. هوا گرفته بود. سرم را که برگرداندم، بابا داشت پاهایش را بیشتر توی شکمش جمع می کرد و خانم جان دستش را توی موهای پوریا کرده بود. از پشت عینک کلفتش او را نگاه میکرد و میگفت: «داداشی، سربازی سخته؟»
پوریا هم بی توجه به او، دستهایش را تکان میداد و صدا درمیآورد. صورتش مسخره بود. آن قدر که دلم میخواست از دایی ابوالفضل ِ بابا باخبر شوم، دیگر یادِ کارنامهام نبودم. توی این فکر بودم که سر ِ فرصت از مامان دربارۀ آقاجان و دایی ابوالفضل و مکتب خانه و این چیزها بپرسم و یک انشای درست و حسابی بنویسم، یک انشایی که کمتر از بیست نشود. البته، اول باید حال بابا خوب میشد. باید حساب این پوریای به دردنخور را هم می رسیدم.
سر و صدای پیمان درآمده بود. شروع کردم با دهانم برایش صدا درآوردن. بابا هنوز کمی میلرزید. خانم جان انگار چشمهایش را بسته بود. از آشپزخانه صدای سینی و ظرف میآمد. میدانستم بوی سوپ که توی اتاق بپیچد، پوریا از جایش بلند میشود. پسرۀ شکمو! اصلاًَ فکر نمیکرد که روپوش من از آب دهان پیمان لک میشود. فقط به فکر خودش بود.
مامان که در را باز کرد، سوز پیچید توی اتاق. حتی من هم سردم شد. شعلۀ بخاری لرزید. نق نق پیمان بلند شد. او را محکمتر بغل کردم. مامان که سینی را کنار رختخواب بابا میگذاشت، به پوریا گفت: «نمیبینی هوا چهقدر سرده؟! در رو ببند دیگه.» و لحاف را از صورت بابا کنار زد. بابا قرمز شده بود. هنوز گاهی با خودش حرف می زد. مامان گفت: «پاشو بشین سوپت رو بخور.»
پیمان را به سختی نگه داشته بودم. مامان پیالۀ سوپ پیمان را جلویم گذاشت و کمک کرد تا بابا در جایش بنشیند. بابا که لحاف را دورش می پیچید گفت: «ابوالفضل رفت کارنامۀ بچه رو بگیره؟»
با دهانم صداهای بلندی درآوردم تا حواس پیمان را پرت کنم. خانم جان هم اگر میشنید که دوباره همان آش بود و همان کاسه.
بابا گاهی سراپا میلرزید. مامان دستمال زیر دهانش میگرفت تا سوپ توی رختخواب نریزد. باید حواسم را جمع می کردم و سوپ پیمان را به خوردش میدادم. کاری هم نداشتم که پوریا گرسنه بود، دستهایش را نشسته بود و باز داشت با پاهایش لگد میانداخت. باید حواسم را جمع میکردم که روپوشم کثیف نشود.
توی آن هیر و بیر از فکرم گذشت: «راستی، فردا کارنامه م رو کی میگیره؟»