حالا این شعر را بخوانید:
دوچرخهها*
دوچرخهها دراز میکشند
در جنگل، در نم
و راه در میان درختان غان
سوسو میزند.
گلگیر گلگیر
رکاب رکاب
دسته دسته
میافتند و میافتند.
و تو را توان بیدار کردنشان نیست!
غولهایی سنگ شدهاند
با زنجیرهایی گوریده درهم.
عظیم و حیران
به آسمان خیرهاند
و برفرازشان غروبی سبز و
صمغ و زنبوران عسل.
در خشاخش پرشکوه
برگهای بابونه و نعنا
دراز میکشند از یاد رفته
خفته، خفته.
شاعر این شعر لطیف و دلنشین، اساس کار خود را برجان بخشی به دوچرخهها گذاشته است. این حرفها که از دل دوچرخهها بیرون آمده، وجودمان را از حس دلتنگی و
ازیادرفتگی پر میکند؛ گویی هرکس در این دنیا که به درد ازیادرفتگی مبتلاست، همآواز با این شعر و همزبان با دوچرخههای این شعر «حیران به آسمان خیره است»!
و وصف آن زنجیرهای گوریده درهم، وصف موهای ژولیده و یا دل و روده و احوال آدمی در این حال است.
علت تأثیرگذار بودن این شعر و باقیماندنش در ذهن ما همین است؛ همین همصدایی با دل انسان. به عبارت دیگر اگر شیء بیجانی جواز حضور در شعر ما را بیابد، باید بتواند در شعر جان بگیرد و نقشی در انتقال احساس به عهده بگیرد.