بعدش هم داداشبزرگهي آدم سريع ميپريد وسط و ميگفت: «ولي ما نميخريمش!» آنوقت بود که باباي آدم ميرفت سراغ داداش... خب بهتر است به قول اخبار تلويزيون، از ذکر جزئيات بعدي حادثه خودداري کنم و بروم سراغ مطلب اصلي؛ يعني کتاب.
راستش ما کتاب را دوست داريم. حالا شايد خيلي حوصلهمان نکشد که بخوانيمش، اما ورقزدن و نگاهکردن به عکسهايش را واقعاً دوست داريم. اينطوري هم علممان زياد ميشود و هم ميتوانيم پيش بقيهي بچهها اطلاعات علمي رو کنيم تا کفشان ببرّد.
اما متأسفانه بابايمان به اين خواستهي ما توجه نميکند و اصلاً براي ما کتاب نميخرد. يعني يکبار خريد ولي وقتي ديد که نيمساعت بعد ورقهاي کتاب تبديل به موشک شدهاند، شاکي شد.
حالا ما هرچه به باباجانمان گفتيم که ما کتاب را اينطوري دوست داريم که نيمساعت عکسهايش را ببينيم و بعد از مطالعهي دقيق! باهاش بازي کنيم قبول نکرد.
اگر چه باباي آدم بر اين نکته تأکيد دارد که کتاب گران است، اما ما هم تأکيدتر! داريم که اتفاقاً کتاب گران نيست، بلکه اين فرهنگ است که گران است و البته لو نميدهيم که اين جمله را از توي روزنامهي خودش خواندهايم.
به هرحال نميشود آدم به کتاب فکر بکند ولي از نمايشگاهش چيزي نگويد. نمايشگاه کتاب هم که سالي يکبار برگزار ميشود خيلي خوب و باحال است به شرطي که مدرسهي آدم، آدم را ببرد و نگويد آنها را که سال قبل آدم نبودند نميبريم تا آدم شوند. خب اين صحيح نيست!
ما هم مثل همهي بچهها دوست داريم به نمايشگاه کتاب برويم و در ميان سيل جمعيت مشتاق کتاب، توي صف بمانيم و ساندويچ بخريم. چرا نبايد به خواستههاي ما توجهي شود.
اصلاً بهنظر ما بايد همهي بچههايي را به نمايشگاه ببرند که در صف ساندويچ نمايشگاه کتاب ميمانند و دانشآموزاني را نبرند که شوق خريدن و ديدن کتابهاي جديد را دارند. چون به هر حال آنها که با هر شيوه و راهي خود را به نمايشگاه ميرسانند، اين ماييم که در ساعتهاي تعطيلي کلاً حال نداريم!
شد دل من بر تو کباب، اي کتاب
حال من و توست خراب، اي کتاب
خسته شدي اينهمه من خواندمت
مثل خودم تخت بخواب، اي کتاب!
تصويرگري: مجيد صالحي