اولش خودمان فكر ميكرديم که نه بزيم و نه زنجير داريم ولي الآن كه فكر ميكنيم ميبينيم هستيم، داريم، خوب هم داريم!
يعني يكجورهايي فكر ميكنيم در روزهاي آخر امتحان، در درون آدم يك بز پيدا ميشود. حالا از كجا ميآيد؟ بعدش کجا ميرود؟ ما نميدانيم. اما بعد از آخرين امتحان، در آخرين روز سال تحصيلي و در آستانهي سهماه تعطيلي، بز درون آدم ديگر خيلي سركش ميشود و واقعاً بعد از آن ديگر آدم نميداند خودش جلوي آينه ايستاده يا آن بز سركش.
آنوقت است که اصلاً نميتواند مثل بچهي آدم يکجا بنشيند و هميشه در هيجان تمام شدن امتحانهاست. اينطور ميشود که ما بزها، ببخشيد؛ بچهها بعد از آخرين امتحان با آخرين سرعت از مدرسه دور ميشويم و ميرويم سر وقت كتاب و دفترها.
تازه اينجاست كه بز محترم درون آدم كمي از محترمبودن فاصله ميگيرد و ميخواهد از بالا و پايينپريدن و راهرفتن روي در و ديوار فراتر برود. پس يکهويي كتابها را به دندان ميگيرد و آنها را تكهتكه ميكند.
البته متأسفانه هنوز بز درون ما اينقدر هم تكامل پيدا نكرده كه بتواند کاغذ كتابها را بخورد ولي شايد بعضي بچهها تكاملشان از ما سريعتر بوده. به هر حال ما تكذيب نميكنيم.
حالا اينکه بعضيها شايعهاي پخش کردهاند که ما دانشآموزها بهخاطر اينکه از مدرسه خلاص شدهايم اينطوري بزبازي درميآوريم يا اينکه انتقام 9 ماه بلاهاي درسخواندن را از کتاب و دفترها ميگيريم، برداشت شخصي خودشان است و به خودشان مربوط است. در اين مورد ما همهچيز را تکذيب ميکنيم.
هم کلهام از کتاب درسي پر شد
هم هيکلم از وزن زيادش قُر شد!
نُه ماه به دوش خود کشيدم چون چي!
تا اينکه کتاب و دفترم بُز خور شد!
تصويرگري: مجيد صالحي
نظر شما