يعني بهنظر شما کدام معلم، ناظم، مدير يا حتي مامان و بابايي وقت دارد که يادش بماند پنجشنبهها همشهري بگيرد؟! اگر هم گرفت برود سراغ دوچرخه؟ اگر هم رفت، بيايد سراغ ما؟ اصلاً چهکار با ما دارد؟ بزرگترها معمولاً کارهاي مهمتر و جديتر از اين دارند که ببينند يک بچه اول تابستان چه احساسي دارد.
يعني فوق فوقش خيلي که بخواهند از احساساتمان خبردار بشوند يک شب نزديک به تابستان مينشينند و حساب شهريهي کلاسهاي تابستانيمان را ميکنند.
حسابي که با کلاسهاي فوقالعاده چپ و راستمان کردند، مينشينند و سر فرصت به ما يادآوري ميکنند که وقتي همسن ما بودهاند چهقدر با سختي کار ميکردهاند و اصلاً حتي يک کلاس فوقالعاده هم نديدهاند و خوش بهحال ما که امروز اينقدر بهمان خوش ميگذرد.
خلاصه آنقدر ميگويند و ميگويند و ميگويند که آخرش دلمان نميآيد بگوييم که آخر، پدر من! مادر من! گفتهاند سه ماه تعطيلي، نگفتهاند سه ماه تحميلي که! صبح ناشتا برويم کلاس مباحث فلسفي و بررسي نظريات دکارت براي همه جايمان بد است به خدا.
حالا دکارت را رفتيم، آخر آموزش نواختن ساز بوميهاي صحراي مرکزي آفريقا به چه دردمان ميخورد؟ خود آن بوميها هم ديگر امروز سازشان را نميزنند چه برسد به ما! اصلاً آموزش دفاع شخصي خيلي هم خوب، آخر آموزش دفاع در برابر حملهي نانچيکوي ژاپني را کجاي دلمان بگذاريم؟ خب در مورد کلاس زبان هم که حرفي نميماند. معلوم است که بايد برويم ولي آخر آشنايي مقدماتي با دستور زبان بوتسوانايي؟!
خلاصه که معمولاً براي بابا و مامان، بياهميتترين جاي آدم قلبش است و مزخرفترين چيزش هم احساسش. براي همين ما هم زياد سخت نميگيريم. زينِ همين دوچرخهمان را سفت ميچسبيم و تابستان با هم کلي اختلاط ميکنيم.
نوشابه و پاستيل و پفک ميچسبد
آلو و خيار بانمک ميچسبد
اي دوست! بيا، يک جوک بيمزه بگو
تابستانها، چيز خنک ميچسبد!
تصويرگري: مجيد صالحي
نظر شما