خانهای که در آن سالها ساختیم بیشتر کارهایش را من کردم. مادرم میگفت: «آقا فرهاد ما همهکاره و هیچکاره است.»
راست میگفت. همة کارهای دنیا را دوست داشتم. ولی همة این کارها یک طرف، نویسندگی هم یک طرف. سالها بعد که از نوجوانی دور شدم و برای خودم زندگی مستقلی تشکیل دادم، در شهری دور از پدر ومادرم ساکن شدم. هر بار که به آنها سر میزدم، خستگی راه که در میشد، مادرم شروع میکرد: «مادر، چراغ توی حیاط روشن نمیشه. شیر آب توالت چکه میکنه، ناودون از جاش در رفته و بارون که بیاد دیوارها نم میکشه، دستة کتری کنده شده، قفل در حیاط روغنکاری میخواد، باد آنتن تلویزیون رو کج کرده.»
و من، همان همهکارة هیچکاره، ابزارها را برمیداشتم تا همه چیز را ردیف نمیکردم، از پیششان نمیرفتم.
حالا آنها نیستند و من هنوز هم گاهی از این کارها میکنم. پارسال نزدیک عید یکی از اتاقها را رنگ کردم. بچههایم هم کمک کردند. برای تجربه هم که شده قلممویی به دیوار کشیدند. حیف آنها نمیخواستند همهکاره و هیچکاره باشند.