این ضربالمثل میافزاید حالا اگر شیشه دوغ نبود، مثل شیشه شیر یک بار مصرف هم میتوان شفاف بود. حالا ما میخواهیم شفاف و زلال باشیم، مثل چی؟ مثل شیشه دوغ بدون گاز. چون یک ضربالمثل آفریقایی هست که میگوید آدم باید در مصرف گاز هم صرفهجویی کند.
چند روزی بود که رفته بودیم تو کف پانصد. درست نمیدانیم، شاید هم پانصد رفته بود تو کف ما. چند روزی بود که منابع موثق هی به ما علامت میدادند که: «هی قلم به دوش، مواظب باش!»
و ما که از نظر آیکیو، بینظیر میباشیم، یک روز گوش منابع موثق را پیچاندیم و گفتیم: «شفاف بگو ببینم قضیه از چه قراره.»
منابع موثق گوشش را از دست ما خلاص کرد و گفت: «اینطور که بوش میآد...» گفتیم: «بوش کجا میآد؟ بوش رفته، اوباما جاش اومده.»
منابع موثق گفت: «ما را با بوش چه کار، اینطور که از طریق دماغمان بو کشیدیم و یواشکی به حرفهای سردبیر گوش دادیم، فهمیدیم که پانصدمین شماره دوچرخه در راه است و شما قلم بهدستان باید کاری و احیاناً کارهایی بکنید.»
تصویرگری ها: نازنین جمشیدی
جای شما خالی، آنچنان دودی از دماغمان برخاست که همکاران گمان کردند ناهار کباب سوخاری داریم. فکر کردیم یعنی برای شماره پانصد باید چه گلی به سر کنیم. میدانید؟ برای 8 سالگی دوچرخه فرمول مشخصی داشتیم. مثل گفتوگو با 8 نویسنده، مطلبی در باره 8 بنای 8 ضلعی. نوشتن 8 یادداشت در باره 8 آدم مخصوص! اما فکر پانصدمین شماره تنمان را لرزاند. فکرش را بکنید، اگر قرار باشد با 500 نفر گفتوگو کنیم؛ اگر قرار باشد 500 یادداشت یا 500 داستان 500 کلمهای و زبانم لال پانصد شعر بنویسیم، چه شود! به همین خاطر تصمیم گرفتیم همه چیز را بپیچانیم و از زیرش در برویم.
پیچاندن ممنوع
داشتیم برای پیچاندن نقشه میکشیدیم. «بیماری به دلیل ایست قلبی!»، «آرتروز شدید گردن به دلیل گردن کشی!»، «افسردگی، دیپریشن و پوسیدگی و در نهایت پاره شدن کیسه اشک و روان شدن اشک به سبک هندی!»
وای! نه. یعنی ما اینقدر بدذات تشریف داشتیم و خودمان خبر نداشتیم. ای کاش در جهان ظلم و ستمی نبود تا آدمهای گروه B مجبور نبودند به خاطر پیچاندن آدمهای گروه A، دروغ تحویل بدهند، کجاست شیشه شفاف آب معدنی!
غول آرزوهای کشکی
ای کاش رویاها به واقعیت میپیوست. ای کاش سردبیر، ما را صدا میزد و میگفت قلمبه دوش، به مناسبت پانصدمین شماره دوچرخه، این پانصد تا سکه طلا برای تو! یا پانصد روز مرخصی تشویقی یا پانصد ساعت اضافه کار! ای کاش به مناسبت پانصدمین شماره، میتوانستیم پانصد آرزو کنیم، پانصد روز به سر کار نیاییم، به پانصد کشور دنیا سفر کنیم. پانصد کیلو موز بخوریم، پانصد تا لگد بزنیم به قلم پای صاحبخانه، پانصد تا نوجوان را از شر درس و مدرسه رها کنیم. با ماشین باجناقمان پانصد دور خیابان جردن را دور بزنیم، پانصد بار بوق بزنیم، پانصد تا... ای خدا پانصد هزار بار شکرت!
مغز مورد نظر
قورباغهها ضربالمثلی بیربط دارند که میگویند: «آب چاه از آب چشمه عمیقتره». اگر مثل ما هوش و ذکاوت داشته باشید، میفهمید که این ضربالمثل خیلی بیشتر عمق دارد. تقریباً دو برابر یک چاه عمیق پانصد متری.
گفتیم پانصدمتری، داغ دلمان کباب شد. گفتیم کباب، آب دلمان روان شد، گفتیم روان، روانمان مختل شد. یعنی گلاب به رویتان، هربار میآمدیم به مغزمان فشار بیاوریم و از آن کمک بگیریم و چیزی بنویسیم، پیامی میرسید تو این مایهها: «شیء مورد نظر در دسترس نمیباشد! لطفاً بعداً تماس بگیرید!»
ای... مغز هم مغزهای قدیم!
این همه غول به تو مشغول
توی دوچرخة فکسنی شصتتا آدم کار میکنند به چه ابهت. هر کدام برای خودشان غولی هستند. غول داستان، غول شعر، غول هنر، غول سینما، غول تلویزیون، غول علوم و فنون، غول گزارش و خبر و ارتباطات، غول گرافیک، توی این پانصد شماره لابد ردپای این غولها را دیدهاید، یا در وصفشان شنیدهاید. یک ضربالمثل بیربط هست که میگوید «جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه.» این ضربالمثل را گفتیم که نقش ادبیات کهن را در شناخت غولها یادآوری بفرماییم. وگرنه هیچ ربطی به بحث ما نداشت. فقط این را بفرماییم که این غولهای بیشاخ و دم و در عین حال عزیز و گرامی و مهربان و خندهرو و بذلهگو، هیچکدامشان به ما کمک نکردند که از پانصد شمارگی دوچرخه یاد کنیم. هر کس سرش توی لاک خودش بود. فقط این غول قهرمان ورزش بود که توپ را شوت نکرد تو زمین ما و چیزکی نوشت.
اولش فکر فرمودیم، به خاطر روحیة جوانمردی ورزشکارانه است. ولی یادمان آمد به پانصد هزار تومانی که به ما بدهکار بود و ما هی بهش فرصت داده بودیم.
دل کلاغها هم کباب شد
یک ضربالمثل دزدان دریایی هست که میگوید: «اگر دل به دریا زدی، بپا خیس نشی.» و ناگهان ما نفهمیدیم چه طور خیس شدیم و یک دستمال کاغذی پانصد برگی را تمام کردیم.
البته برای نوشتن «پانصدنامه» به پانصد و یک شیوه متوسل شدیم. توی دفتر دوچرخه که نمیشد کار کرد، چون آلودگی صوتیاش از آلودگی هوای تهران کشندهتر است. بنابراین راه افتادیم که برویم کوه. دوست داشتیم برویم بالای کوه دماوند. ولی همان طور که در نفشههای هواشناسی مشاهده میشود،کوه دماوند خیلی دور است، پس رفتیم خیابان دماوند که همین بغل گوشمان است. ولی چشمتان روز بد نبیند، چون آلودگی هوای آنجا از آلودگی صوتی دوچرخه بدتر بود.
بعد گفتیم برویم توی پارک و چیز میزی بنویسیم. اولش خوب بود، خلوت بود، اما بعدش کلاغهای قارقارو با انواع و اقسام رنگ و مدل سر رسیدند، کلاغهای سیاه، کلاغهای خاکستری، کلاغهای سنتی، کلاغهای رپخوان. بعد پیرمردهای بازنشسته سرو کلهشان پیدا شد. بعد پیرزنهای غرغرو. چشمتان روز بعد نبیند، آن قدر غر زدند، آن قدر از خاطرههای تلخ و شیرینشان حرف زدند، آن قدر دلشان به جوانیمان سوخت که از دلسوزی زدیم زیر گریه و یک جعبه دستمال کاغذی پانصد برگی تمام کردیم. عجب عددی است این پانصد!
نیروی امدادی از میدان ونک
تلفن زنگ میزند. یک آقایی اینجا را با آنجا عوضی گرفته. یعنی فکر میکند ما آگهی استخدام آبدارچی دادهایم. ما هم که حوصله هیچکاری نداریم، او را میگذاریم سرکار «نه، آبدارچی نمیخواهیم، نیاز مبرم به نویسندهای داریم که بتواند پانصد تا...»
مثل برق که خوب است. سریعتر، از برق، خودش را میرساند دوچرخه. در واقع ما هنوز داریم پشت تلفن برایش توضیح میدهیم که میبینیم مثل برج زهرمار جلویمان سبز شده. شوخی شوخی جدی شد! مثل کارگرهایی که میخواهند خانه را تمیز کنند! پاچههایش را بالا میزند، دستمال حولهای دور کلهاش میپیچاند و قلم به دست میگیرد؛ طوری قلم به دست میگیرد که انگار جارو و تیشو به دست گرفته. دلم میسوزد. یعنی چشمهایش آنقدر شفاف است که دلم نمیآید بپیچانمش. سفارشم را میدهم و او دست به کار میشود.
این کجا و آن کجا!
روز بعد، پانصد صفحه مطلب را با غرور و افتخار میگذاریم روی میز سردبیر و لبخند میزنیم و به یاد آن ضربالمثل هند و چینی میافتیم که میگوید: «یک لبخند شفاف چینی از صد فلفل هندی شیرینتر است.»
و ما که اصلاً اهل خود شیرین کردن و شیرین عسل بازی در آوردن نیستیم، میگوییم: «این هم نتیجه احساس وظیفه. نتیجه عشق به نوجوانان وطن!» سردبیر خشکش زده، عینهو سیبی که از وسط نصف شده باشد، زل زده به ما. متوجه منظورمان شده و نشده، میگوید: «اینها چیه آقای قلمبه دوش!» میفرماییم: «پانصد تا شعر، پانصد تا داستان پانصد کلمهای، پانصد تا گفتوگو با پانصد هنرپیشه، نویسنده، خواننده، شاعر، ورزشکار، سیاستمدار، دانشمند و هرچه که دلتان بخواهد. پانصد تا پانصد تا توی کارتن چیدهایم. همهاش رو هم خودمون نوشتیم.»
باز هم عینهو سیبی که از وسط نصف شده باشد، زل زده به ما: «که چی مثلاً!» میگوییم: «به مناسبت پانصدمین سالگرد... نه ببخشید... پانصدمین شماره دوچرخه.»
میگوید: «اینها کجا باید چاپ بشه؟ توی 16 صفحه فسقلی!» سکوت سرد و سنگینی بین ما حکمفرما میشود. بعد دست میکند توی کشوی میزش. فکر میکنیم: یعنی پانصد تا سکه توی آن کشو جا میشود؟ البته که میشود.
گردن میکشیم که بهتر ببینیم. کاش عینک دودیمان را میزدیم که برق سکهها چشممان را اذیت نکند، اما میبینیم به جای سکه، قرصی بیرون میآورد که با لیوان آبی نوشجان کند. چه قرصی هم هست! چه قرصی! پانصد میلیگرمی است. به سلیقهاش آفرین میگوییم. قبلاً ده میلیگرمی بود و حالا به مناسبت پانصدمین شماره و افتخار همکاری با ما،رسیده به پانصد میلیگرمی!