تاریخ انتشار: ۸ مهر ۱۳۸۸ - ۱۴:۳۳

سارا منصوری: همه چیز از روزی شروع شد که سوراخ‌های نمکدان خانه ما گرفت و ما سر سفره، برای نمک پاشیدن به غذا، نمکدان را به زمین کوبیدیم.

من چشم گذاشتم و خانواده پنهان شدند تا پیدا شوند.

تا هفده سالگی‌ام شمردم و بعد فریاد زدم «بیام؟» سکوت بود و  سکوت.

می‌روم به اتاق خودم و خواهرم نیست. پشت کامپیوترش ننشسته.  کنار کتابخانه‌اش  نیست. جلوی  کمد لباس‌ها نایستاده و شال قرمز سرش نمی‌کند. خم می‌شوم و زیر تخت را نگاه می‌کنم،  نیست.زیر تخت پر است از دفتر‌های جلد شده و دستمال‌های کاغذی خیس. باد پرده را تکان می‌دهد.  کنار پنجره می‌روم.  دست‌هایش را می‌بینم که  ارزن مشت کرده. داد می‌زنم. دیدمت! 

مشتش باز می‌شود.  باران دانه دانه بر زمین می‌بارد. از راهرو می‌گذرم. مادرم درآشپزخانه نیست. بوی پیاز سرخ کرده نمی‌آید.  مادرم   پشت چرخ  سیاه خیاطی اش هم نیست. ورقه  تصحیح نمی‌کند. پرکوچکی روی دستم می‌نشیند.  به  تراس می‌روم.

می بینمش. بالشی را باز کرده و پرهایش را به باد می‌دهد. می‌خندم. می‌خندد. پیدایت کردم! پدر نیست.  جلوی تلویزیون نیست.  روزنامه هم نمی‌خواند. با تلفن حرف نمی‌زند.  در راهرو نیست. کفش‌های ما را جفت کرده و پنهان شده. بر می‌گردم. پدر کنار
هفده سالگی‌ام ایستاده.  می‌بازم. می‌برد. می‌خندم. می‌خندد. می‌گوید: «نمکدان‌ها را پر کن. دفعه بعد عمو زنجیر باف بازی می‌کنیم.»

برچسب‌ها