تاریخ انتشار: ۲۷ آذر ۱۳۸۸ - ۱۰:۲۸

دوچرخه: داستان‌های داستان‌نویسان نوجوان دوچرخه و یادداشت جعفر توزنده‌جانی، مسئول نوشته‌های نوجوانان دوچرخه، درباره یکی از آنها

سر به هوا ، سر به زیر

سر به زیر گفت: «وایسا داره ماشین رد می‌شه.»

ایستادند تا خیابان خلوت شود. رد شدند. می‌خواستند بروند توی پیاده‌رو که سر به هوا گفت‌: «شاخه‌ درخت رو بپا!»

سر به زیر دولا شد. گفت‌: «این‌جا آبه. از اون طرف رد شو.»

صدای آشنایی از بالای سر به گوش سر به زیر رسید. پرسید: «این صدای هواپیماست که!»

سر به هوا که آسمان را با دقت نگاه و رد هواپیما را دنبال می‌کرد، جواب داد: «آره، داره فرود می‌آد. چه هواپیمای خوشگلی!»

تصویرگری: سلامه اصفهانی، خبرنگار افتخاری، گلپایگان

آن دو ایستاده بودند. سر به زیر گفت: «چه‌قدر دلم برای هواپیما تنگ شده! اِ این‌جا رو. عنکبوته داره یه پشه رو می‌خوره!»

سر به هوا گفت: «من هم دلم می‌خواد نگاه کنم. تو آسمون که عنکبوت و مگس نیست!»

-روی زمین هم که هواپیما نیست!

سر به زیر یک لحظه کله‌اش را بالا آورد.

سر به هوا هم یک لحظه سرش را پایین آورد. به همدیگر نگاه کردند. سر به هوا به جای این‌که سرش را بالا کند، انداخت پایین. سر به زیر هم سرش را بالا کرد وگفت: «وای! هواپیما که رفت!» لحظه‌ای چشمانش را باز و بسته کرد. نور چشمانش را اذیت می‌کرد. سر به هوا کنج دیوار، عنکبوت را خیره نگاه می‌کرد. «ولی خوردن پشه تموم نشده!»

سر به زیر گفت: «پس دیگه بریم!»

می‌خواستند با همان حالت به طرف خانه بروند. آن‌جا داشتند ساختمان می‌ساختند. هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودند که سر به زیر که زیر پایش را نمی‌دید، یک راست افتاد توی چاله پرعمقی که تازه ساخته شده بود.

سر به هوا که متوجه برادرش نشده بود، کمی جلوتر تیرآهن را ندید. پیشانی‌اش محکم به آن خورد و پخش زمین شد!

نیلوفر شهسواریان از تهران

پایان داستان

پایان در هر داستان مهم‌ترین بخش آن است که ارتباط تنگاتنگی با آغاز و میانه دارد. پایان همچون آخرین خشت یک بناست که اگر در جای خود قرار نگیرد، کل ساختار را دچار مشکل می‌کند. داستان «سر به هوا ، سر به زیر» دو شخصیت دارد که هر کدام خصوصیت خاص خود را دارند و نقطه مقابل دیگری هستند. در طول داستان خواننده به‌خوبی با تفاوت نگاه هر دو آشنا می‌شود. تفاوت نگاهی که سبب می‌شود در پایان هر کدام از این دو شخصیت به مانعی بر بخورند و دچار مشکل شوند. اما کاش نویسنده برای این داستان پایان دیگری در نظر می‌گرفت. کاش آن دو را به سمتی می‌برد که مثلاً با همکاری یکدیگر از موانعی که سر راهشان هست عبور کنند و به پایان خود برسند. از طرف دیگر می‌توانست این‌طوری بگوید که  چگونه دو نگاه متفاوت و ناقص می‌توانند یکدیگر را کامل کنند.

آلبوم

یک بعد از ظهر پاییزی دیگر برای عرض ادب به خانه‌مان پا گذاشته بود. مثل همیشه همه خواب بودند. حوصله‌ام سر رفته بود. به اتاقم رفتم و روی تختم نشستم. ناگهان متوجه آلبومی شدم که بالای کمدم بود. تصمیم گرفتم آن را بردارم و نگاه کنم. از بس به آلبوم دست نزده بودم یک لایه خاک ضخیم رویش را پوشانده بود. تصمیم گرفتم این دفعه با دقت تمام عکس‌ها را نگاه کنم. با دقت همه چهره‌ها، خانه‌ها، کسانی که الان خیلی بزرگ شده بودند، کسانی که حالا دیگر نبودند، لباس‌هایی که حالا برایم کوچک شده بودند و یا وسایلی را که نداشتم نگاه کردم. به خانه‌هایی که از آنجا اسباب‌کشی کرده بودیم و من دیگر آنها را ندیده بودم، به خنده‌ها، گریه‌ها و حتی چشم‌هایی که در بعضی عکس‌ها بسته بودند، نگاه کردم. چه‌قدر لحظه‌ها زیبا ثبت شده بودند. هیچ‌گاه به این خوبی آنها را احساس نکرده بودم.

مهتاب قبادی ، خبرنگار افتخاری از کرج