یک بعدازظهر بارانی
هوا گرفته است و باران مدام با ضربه زدن به ناودان و سر و صدایی که به راه انداخته است وجودش را فریاد میزند.صاحبخانه حوصلهاش سررفته و با خود فکر میکند خوردن یک چای داغ در این هوا سرحالش میآورد. توی همین فکرهاست که زنگ در دوبار پشت هم صدا میکند.صاحبخانه از راهروی تنگ و از کنار جالباسی برهنه میگذرد و تا در را باز میکند، صدای شادیاش در خانه میپیچد.
دو دوست با هم در اتاقنشیمن نشستهاند، چای میخورند و لبخند میزنند. جالباسی خودش را در آینه روبهرویش برانداز میکند و با خود فکر میکند که با بارانی و چتر و کلاه جدیدش خیلی جذابتر شده است!
یاسمن حاجیان از بندر انزلی
تصویرگری:محبوبه ساعدی،تهران
وقتی جالباسی، لباس به تن میکند
هوا ابری و گرفته است. دلگیری در فضا موج میزند. تنها چیزی که میتواند این دلگیری را از بین ببرد و به تنهایی پایان بدهد خوردن یک فنجان چای با یک دوست است. داستان با هوای بارانی شروع و با جالباسی که لباس به تن کرده پایان مییابد. تصویر جالباسی با بارانی و چتر و کلاه بهترین تصویری است که احساسی انسانی را به فضای خشک و خالی داستان وارد میکند و بهترین پایان است برای آن.
آزمون
هوا رو به سردی میرفت و از گرمای هوا کمتر میشد برگها پررنگتر میشدند و روزها کوتاهتر و او نگران بود. نگران فرزندانش. میترسید دیر شود و آنها در زمان موعود حاضر نباشند. تمام سعیاش را میکرد که بتواند آنها را قویتر کند.
تصویرگری: سهیلا کاویانی، خبرنگار افتخاری،شهرقدس
ثانیهها، دقیقهها، ساعتها و روزها گذشتند و صدای خردشدن برگهای پاییزی نوید آمدن روز موعود را میداد. روزی که فرزندانش باید امتحانشان را پس میدادند. روزی که انتظارش را میکشید. همه آماده رفتن شده بودند. چشمان مادر نگران بود. درسها را برای بچهها مرور میکرد. فرزند اول قبول شد. فرزند دوم هم همینطور. کمکم نگرانی چشمان مادر جای خود را به شادی و شعف داد و آنها رفتند.
کودکی در کوچه دست مادرش را کشید و با هیجان گفت: «مامان، مامان...اون بالا را نگاه کن. چهقدر پرنده... مامان نگاه کن!»
مینا صیادی خبرنگار افتخاری از کرج
کودک و دریا
آن روز صبح دریا مثل همیشه بود. مواج، عمیق، بیقرار و زیبا. تا اینکه بچهماهیها را دید، آنها که تازه به دنیا آمده بودند. اما هرچه فکر کرد یادش نیامد او از کی کودک دریا بوده. بیشتر فکر کرد. هیچ چیز یادش نمیآمد. از پیرترین ماهیها پرسید، از ساحل پرسید، از رودها پرسید، اما هیچکدام جواب تنها سؤال تمام عمر دریا را نمیدانستند. تا اینکه از خورشید پرسید. خورشید آن روز درخشانتر از همیشه بود. خورشید خواست ابهام و انتظار دریا را خلاصی دهد، اما ماه نگذاشت و کسوف شد. دریا دلش گرفت و گریه کرد. آنقدر گریه کرد که عمیقتر شد، ساحل را پوشاند، مرزها را شکست و آکواریوم ماهیها را گسترش داد. در همین حال بود که دست از هقهق برداشت و خندید. جوابش را چشمانش گفتند، نه ساحل، نه باد، نه خورشید.
مهناز محمدی،خبرنگار افتخاری از کرج
تصویرگری: مریم عابدی، خبرنگار جوان،قوچان
آیا دریا میتواند حرف بزند؟
آیا دریا میتواند حرف بزند، دلش بگیرد و گریه کند؟ چنین چیزی در عالم واقع غیرممکن است، اما در داستان نویسنده با تزریق تخیلش به داستان کاری میکند که خواننده آنچه را میخواند باور کند. خواننده هم هنگام خواندن داستان تخیلش را به کار میاندازد و آنچه را میخواند با واقعیت بیرون پیوند میزند. در این داستان چنین اتفاقی افتاده. خواننده داستان را داستان انسان بزرگی میداند که کودکیاش را از یاد برده و به دنبال کشف آن است، اما جواب را نه در ذهن دیگران که در چشمهای خودش و به سخن دیگر در درون خودش کشف میکند.