چهارشنبه ۲۲ مهر ۱۳۸۸ - ۰۸:۳۴
۰ نفر

دوچرخه: داستان‌های نوجوانان و یادداشت جعفر توزنده‌جانی، مسئول بخش داستان‌های نوجوانان دوچرخه، درباره آنها.

60 ثانیه در اتوبوس

اتوبوس قراضه هن‌‌وهن کنان می‌رود. درست مثل پیرمرد خسته‌ای که در حال سرفه کردن باشد. با انگشتان دستم ایستگاه‌های باقی‌مانده را می‌شمارم و آه می‌کشم. ناگهان اتوبوس ترمز می‌کند. صدای برخورد چند نفر با یکدیگر می‌آید و غرغر مسافرها بلند می‌شود. از پنجره باز اتوبوس به بیرون نگاه می‌کنم. چراغ قرمز با آن عدد 60 دیجیتالی‌اش به من پوزخند می‌زند.

آرنج‌هایم را روی میله اتوبوس می‌گذارم و چانه‌ام را روی دست‌هایم. پیشانی‌ام را به شیشه اتوبوس که تا نیمه آمده است تکیه می‌دهم و در دلم شروع می‌کنم به شمردن :60 ، 59،...
زن‌های توی اتوبوس، کیسه‌های توی دستشان را زمین می‌گذارند و بچه‌‌هایشان را با وعده آبنبات و بستنی ساکت می‌کنند . از گرانی و شلوغی شکایت می‌کنند، 50، 49،...

در پیاده‌‌روی روبه‌رویم، مردی را با شانه‌های خمیده و ریش ژولیده خاکستری می‌بینم. مرد با ریتم خاصی حرکت می‌کند و سیگاری دستش است. هرازگاهی سیگارش را بالا می‌آورد و تا نزدیک دهانش می‌برد، ولی بعد گویا پشیمان شده و آن را پایین می‌آورد. سپس آه عمیقی می‌کشد و به سیگار نیمه سوخته‌اش خیره می شود. 40 ، 39، ...

پیرمردی از آن‌طرف خیابان با عجله می‌آید. یک بسته ماست در یک دستش و چند تا نان هم در دست دیگرش است. سریع حرکت می‌کند و سرش پایین است. از آن طرف هم پسر بچه‌ای سوار بر دوچرخه‌اش پیش می‌آید. چند لحظه می‌گذرد. چشم‌هایم را می‌بندم و صدای برخوردی می‌شنوم. چشم‌هایم را باز می‌کنم. ماست روی زمین ریخته و نان‌ها پخش‌و‌پلا شده‌اند. پسر بچه با هراس دوچرخه‌اش را بلند می‌کند و تند‌و تند معذرت می خواهد. مرد ولی با عصبانیت حرف می‌زند و با پسرک دعوا می‌کند. 30 ، 29،...

تصویرگری: امیر معینی،تهران

زنی قد بلند دست کودک خردسالی را گرفته و می‌کشد. دخترک پاهایش را زمین می‌کوبد و می‌گوید: «بستنی می‌خواهم! بستنی!» صدای گریه‌اش در تمام پیاده‌رو پیچیده است.20 ، 19،...

زن جوانی با عجله در پیاه‌رو حرکت می‌کند. کیفش در هوا تکان می‌خورد. اخم‌های زن در هم رفته و زیر لب با خودش حرف می‌زند. 18 ، 17،...

پسر بچه‌ای دست مردی را گرفته و با خود می‌کشد. از آن طرف پیاده‌رو فریاد می‌زند:

«مامان! مامان صبر کن!» مرد سعی می‌کند دستش را از دست پسر بچه بیرون بیاورد و از خجالت سرخ شده است. 16 ، 15،...

آدم ها در پیاده‌رو ایستاده‌اند و با کنجکاوی به آنها نگاه می‌کنند. مرد، پسرک را می‌کشد و با عصبانیت می‌گوید: «بس کن! آبرویمان را بردی!» 14 ، 13، ...

زن جوان که اخم‌هایش را درهم کشیده و زیر لب با خودش حرف می‌زند، ناگهان برمی‌گردد و با چشمان گشاد شده به آن مرد و پسربچه می‌نگرد. پسرک دست پدرش را می‌کشد و می‌گوید: «مامان! برگرد! خواهش می‌کنم!» 12 ، 11،...

زن به نگاه‌های کنجکاو مردم نگاه می‌کند و از خجالت سرخ می‌شود. کمی این‌پا و آن‌پا می‌کند و بعد جلو می‌رود. 10 ، 9،...

پسرک می‌گوید: «مامان! ما دوستت داریم! از پیش ما نرو!» زن جوان با مهربانی به پسرک نگاه می‌کند، بعد سرش را بالا می‌آورد و به مرد خیره می‌شود. 8 ، 7،...

اول زن لبخند می‌زند و بعد مرد. مرد در حالی که سرش پایین است با صدای آهسته‌ای می‌گوید: «متأسفم، تقصیر من بود!» پسرک با خوشحالی بالا و پایین می‌پرد و فریاد می‌زند: «آشتی کردند! آشتی کردند!» 6 ، 5،...

مرد سیگار به دست، سیگارش را زمین می‌اندازد و در حالی که دارد آن را زیر پایش له می‌کند می‌گوید: «مبارک باشد!» پیرمرد هم با رضایت سری تکان می‌دهد و لبخند می‌زند. پسر بچه دوچرخه‌اش را از روی زمین بلند می‌کند و با آسودگی آهی می‌کشد. زن قد بلند دست دخترش را رها می‌کند و با صدای بلندی می‌گوید: «تبریک می‌گویم.» و بعد دست می‌زند.

دختر بچه دست از گریه کردن و پای کوبیدن می‌کشد و با حیرت به مادرش و سپس به تمام آدم‌هایی که در حال خندیدن و دست زدن هستند می‌نگرد. 4 ،3 ، 2 ، 1،...

اتوبوس قراضه دوباره سرفه کردن را از سر می‌گیرد.  به خودم می‌آیم و لبخندزنان می‌گویم: «این طولانی‌ترین 60 ثانیه عمرم بود!»

رویا زنده‌بودی از شیراز

عکس: کتایون خوش رقم،تهران

حرکت آهسته در اثر هنری

نویسنده‌ای می‌گوید: «اثر جدی هنری، به‌ویژه اثری که با زمان سر‌وکار دارد،مثل موسیقی، رمان، فیلم، حتی اگر با سرعت نور هم به پایان خود بشتابد، باز هم کند پیش می‌رود. این کندی حرکت ما را به قلب اثر نزدیک می‌کند و ما می‌ایستیم و به اجزایی از اثر که در برابر ماست فکر می‌کنیم.» به نظر من داستان 60 ثانیه می‌تواند مثال خوبی برای حرف این نویسنده باشد.  ارتباط  در صورتی برقرار می شود که فکر کنیم در وهله اول نویسنده ای چنین کندی‌ای را در اثر خود می‌گذارد تا نگاه خواننده نسبت به زندگی دگرگون شود. راوی داستان 60 ثانیه به خوبی توانسته تصویر روشنی از زندگی شهری  را در مدتی که چراغ قرمز است پیش روی خواننده‌اش بگذارد و بگوید نگاه ما به زندگی نباید ساده و گذرا باشد. باید در مقابل زندگی همچون اثری هنری مکث کنیم و همه زاویه‌های آن را با دقت ببینیم.

 

اگر باران ببارد

چشم می‌گذارم. فقط چند ثانیه تا فرصت قایم شدن پیدا کنی، اما طاقت نمی‌آورم و نرسیده به ثانیه مقرر چشم باز می‌‌کنم. گوشه دامن چین‌چینی‌ات را می‌بینم. از گوشه دیوار نگاهت می‌کنم و ... یک‌دفعه تو می‌روی و ناپدید می‌شوی. حتی آن دامن چین‌چینی‌ات هم گم می‌شود. می‌دوم تا پیدایت کنم. نیستی! باد سردی می‌وزد. می‌لرزم. برگ‌های پاییزی هم می‌لرزند و می‌ریزند. به برگ‌ها نگاه می‌کنم و به این فکر می‌کنم اگر باران ببارد، چگونه تو را حفظ کنم از خیس شدن؟ چگونه پیدایت کنم؟ به این فکر می‌کنم که اگر باران ببارد تو که چتر نداری، پس حتماً برمی‌گردی... اما به این فکر که می‌رسم، می‌لرزم. یادم رفته بود، تو عاشق زیر باران ماندنی. باد سردی می‌وزد!

فتانه ارجمند از تهران

دو  دنیا

اگر باران ببارد با یک بازی شروع می‌شود. بازی بین دو شخصیت، دو شخصیتی که می‌توانند یکی باشند. در واقع می‌توان گفت که یکی دارد با دنیای موازی خودش بازی می ‌کند؛ دنیای کودکی‌اش، دنیایی که آدمی  از باید و نبایدها رهاست و در آن ترسی از خیس‌شدن و سرما خوردن نیست. پس با این نگاه می‌توان گفت در این داستان کسی هست که از طرفی دوست دارد کودک باشد و از طرف دیگر ذهن بزرگ‌سالانه‌اش  وادارش ‌می‌کند با ترس از خیس شدن و سرماخوردگی از کودکی‌ فاصله بگیرد.

کوچه روشن

کوچه تاریک بود. نور نداشت. دیوارها همه بی‌در بودند .کسی دری به کوچه تاریکمان باز نمی‌کرد. ماه آن بالا می‌درخشید اما نورش کوچه ما را روشن نمی‌کرد. کوچه ما از شب هم تاریک‌تر بود. از کوچه می‌گذشتم که مردی دیدم با آب‌پاش چاله‌های کوچه‌مان را پر آب می‌کند. عکس ماه توی آب می‌افتاد. عصبانی شدم. کوچه داشت روشن می‌شد. جلو رفتم و پرسیدم: «هیچ معلوم هست چه می‌کنی؟» مرد لبخندی زد و گفت:«آب نورانی ماه به کوچه تاریکتان می‌بارم!»

سوزان خلیلی از کرمان

کد خبر 92687

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز