ناهار حاضر است
صورتی؟! نه، صورتی به رنگ موهایش نمیآید. چشمهایش هم همینطور. بعدی را آورد. نه! این یکی زیادی کوتاه بود. اگر بلندتر بود بهتر میشد.
- دینگ
زیر لب گفت: «اَه! بازهم پیدایش شد!» صفحه چت را باز کرد و با بیمیلی شروع کرد به تایپ کردن: «سلام عزیزم، خیلی وقت بود منتظرت بودم...» دوباره صفحه لباسها را آورد. این یکی خوب بود.
- دینگ!
با عصبانیت روی صفحه چت کلیک کرد و نوشت. «دارم دنبال یک لباس خوب میگردم. یک فروشگاه اینترنتی بهتر سراغ نداری؟»
گرم صحبت بود که صدایی شنید. موبایلش روی میز داشت میلرزید. دستهایش را به طرفش دراز کرد و با نوک انگشت موبایل را به طرف خود کشید. اساماس داشت. شماره آشنا نبود. با کنجکاوی خواندن پیام را زد و شروع کرد به خواندن: «ناهار حاضر است. با تشکر، مامان.»
رویا زندهبودی، خبرنگار افتخاری از شیراز
تصویرگری: فریبا دیندار، شهرری
قطع ارتباط
دوران ما را عصرارتباطات میدانند. عصری که وسایل ارتباط جمعی آدمها را در سراسر زمین به هم مرتبط کرده و دنیایی ساخته که از آن با عنوان دهکده جهانی یاد میکنند. اما آیا این
ارتباط توانسته انسانها را به هم نزدیک کند؟ بعضیها میگویند بله، اما کسانی هم هستند که این نوع ارتباط را نقد میکنند. این دسته از آدمها میگویند توجه بیش از حد به وسایل ارتباط جمعی سبب شده تا انسانها کمتر از نزدیک با هم ارتباط داشته باشند. این داستان نقدی است بر این عصر و زمانه؛ عصر و زمانهای که گاه انسانها را از نزدیکترین کسان هم دور میکند. پایان داستان تأکیدی بر این نکته است.
دانههایی از جنس خاطره
پیرمرد روی صندلی، کنار یک درخت توی پارک نشسته بود. با چشمهای کمسویش به دوروبر نگاه میکرد؛ به آدمهایی که میآمدند و میرفتند و به صدای بچهها و خندههایشان گوش میداد. مادر از ماشین پیاده شد، دست سینا را گرفت و با هم به این طرف خیابان آمدند. مادر روی صندلی نشست و سینا با خوشحالی به طرف وسایل بازی دوید. پیرمرد همانطور که چیزی زیر لب زمزمه میکرد، دانههای تسبیح را از انگشتان چروکش میگذراند. انگار در این دانهها رازی نهفته که هربار آنها را در دست میگیرد آرامشی در چهرهاش دیده میشود.
تصویرگری: سهیلا کاویانی، خبرنگار افتخاری، شهرقدس
- نه! امروز نمیتوانم. الان از اداره میآیم، خیلی خستهام. بگذار برای فردا. خداحافظ.
صدای سهیلا بود. داشت از پارک میگذشت، ولی آنقدر فکرش مشغول بود که شاید اصلاً برایش فرقی نمیکرد از پارک بگذرد یا خیابان. از کنار یک صندلی رد شد، چند لحظه ایستاد و مکث کرد، بعد مثل کسی که آرامشش را پیدا کرده باشد، روی صندلی نشست و نفس عمیقی کشید. مادر به آسمان نگاه کرد و گفت: «هوا ابری است. الان است که باران ببارد.» حدسش درست بود. چند دقیقه بعد آسمان شروع به باریدن کرد. پیرمرد آه کوتاهی کشید و گفت: «یاد آن روزها به خیر! توی شمال چه بارانهایی میآمد! توی دریا که ماهی میگرفتیم، وقتی باران میآمد همه با هم آواز میخواندیم، چه روزهایی بود!» مادر بلند شد و گفت: «سینا! سیناجان بیا برویم. باران میآید، سرما میخوری!» اما سینا اصلاً حواسش نبود. داشت به روزی فکر میکرد که زیر باران دویده بود و افتاده بود توی چاله پر از آب و کلی گریه کرده بود. اما بعدش مادر بزرگش یک بادبادک نارنجی خریده بود و او زمین خوردن و درد پاهایش را فراموش کرده بود. راستی آن بادبادک کجاست؟! به خودش آمد و فهمید مادرش صدایش میزند. به طرف او دوید و گفت: «مامان! آن بادبادک نارنجی که دو سال پیش مامان بزرگ خرید، کجاست؟»
- یادش به خیر! آن وقتها توی راه مدرسه وقتی باران میآمد، کلی کیف میکردیم و میخندیدیم. آنقدر گرم خندیدن میشدیم که وقتی میرسیدیم خانه، تازه میفهمیدیم که همه لباسهایمان خیس خیس شده! راستی الان نسرین کجاست؟ چه کار میکند؟ کاش از او خبر داشتم! فکر کنم شمارهاش را داشته باشم!
بلند شد و نگاهی به ساعتش انداخت. دیگر باید میرفت، باید کارهای اداره را انجام میداد. راستی! شماره نسرین را هم باید پیدا میکرد.
پارمیس رحمانی، خبرنگار افتخاری، تهران
پسرک رنگی
او به پسرک کلاه داد و سنگی خاکستری، تا روی آن بنشیند و از زیر پایش رودی جاری ساخت تا پسرک از آن آب بنوشد.
و بعد کلبهای چوبی برایش ساخت و آن را به بهترین شکل رنگ زد. کلبهای قهوهای و زیبا.
اندکی بعد گلهایی را در جنگل سبز کاشت. گلهایی به رنگ صورتی، زرد، سفید، قرمز
و در آخر کارش، لبخندی زیبا بر لبان پسرک انداخت.
حالا نقاش با تمام وجودش، خوشحالی پسرک رنگی را در بوم نقاشی حس میکرد!
فریما منشور، خبرنگار افتخاری از کرج
مدرسه
هوا گرگ و میش بود. صدای شلپ شلپ چکمهها در چالههای سیراب شده از باران دیشب خفه میشد. در هوای خاکستری جاده میتوانستی توده رنگارنگی ببینی که جاده را میپیماید، میایستد و دوباره حرکت میکند. تا جاده اصلی خیلی راه مانده...
عکس : زهرا حاجتی، فومن
در خانهها را میزنند و لحظهای بعد یکی دیگر به جمعشان اضافه میشود. سریع وسایلش را جمع کرد و بالا پوشش را پوشید و گوشهایش را تیز کرد یک، دو، سه... «تق»... عادت کرده بودند که دنبال او هم بیایند. قرار شده بود هر روز صبح او هم با آنها بیاید. پسرک دوباره تکه سنگی برداشت و به سمت شیشه نشانه گرفت که در باز شد. چکمههایش را پوشید و کوله پارچهای را روی دوش انداخت و به جمع اضافه شد و جمعیت رنگی به راه افتاد. چیزی به جاده اصلی نمانده بود...
برایش از مدرسه میگفتند و کتابها را نشانش میدادند. عکسهای رنگارنگ و خطوط عجیب. چه لذتبخش بود! چند قدم بیشتر به جاده نمانده بود. اینجا دیگر باید ازشان جدا میشد. خداحافظی کرد و راهش را کج کرد. امروز باید دستههای برنج را از مزرعه به انبار میآورد. پدرش گفته بود شاید امشب هم باران ببارد... مدرسه؟خوب... شاید سال دیگر!
مژده مساح، خبرنگار افتخاری از قزوین