مثلاً وقتی در محوطه هگمتانه راه رفتهام به پا جای پا گذاشتن، به اینکه پا جای پای چه کسانی گذاشتهام فکر کردهام. بعد حسودی کردم، به درختها، که با آدمهای آن روزها سر کردهاند... به دیوارها که تکیهگاهشان شدهاند، حفظشان کردهاند. حتی به ریگها... به خرده سنگهایی که زیر قدمهایشان غلت خوردهاند.
بعد هی خیالپردازی کردهام... فکر کردهام به پا جای پا گذاشتن.
حالا این بنای تاریخی شهر خودم است. شهری که آنقدر به عبور از خیابانهایش عادت کردهام، به دیدن نمادهایش عادت کردهام که حقیقتاً یادم رفته که هر روزه دارم پا جای پای چه کسانی میگذارم. البته این شهر مثل هگمتانه نیست که زمینش همان باشد که بود، اینجا حداقل ماهی یکبار آسفالتش کنده شده و از نو آسفالت شده یا سنگفرشهایش عوض شده، اما جای پاها که سر جایشان هستند.
شهری که هر روز در آن راه میرویم پر از جای پاست. و ما هر روز تجربه میکنیم این پا جای پا گذاشتن بییادآوری را.
ما هر سال در مدرسهمان سرود حفظ میکردیم. سر صف اجرا میکردیم، کلاسهایمان را ریسه میکشیدیم بادکنک به سقف میکوبیدیم... شایدها اینجوری پا جای پا میگذاشتیم... یا اینطور تمرین میکردیم . و هر سال میان خاطرهها غلت زدیم... خاطرههایی که از عکسها و فیلمها آمده، از زبان بزرگترها روایت شده...
17 شهریور 1357 / عکس : عباس ملکی
این میدان بزرگ امروز، اینقدر شلوغ هست که وقتی از آن با فشار مردم عبور میکنی یا بهتر بگویم عبورت میدهند! فرصت نکنی به فکر این باشی که قدیمترها چه شکلی داشته... که این میدان از آخرین روزی که نامش 24 اسفند بوده و یک مجسمه داشته چهقدر تغییر کرده...
عکسی هست از مهدی میرزایی که نمیدانم چند سالهاست، حتماً پنجاه سال از سنش گذشته... برعکس امروز که مردم هر بادکنکی که به هوا میرود اول دوربین موبایلشان را به هوا میبرند، اینجا مردم دستهای خالیشان را بلند کردهاند، مجسمه محمدرضای سوار بر اسب را با طناب بستهاند و طنابها را با تمام توان میکشند... آنقدر میکشند تا مجسمه به زمین میافتد... از آن روز به بعد، این میدان «انقلاب» است.
حالا دوباره به عکاسهای آن روزها هم حسودی میکنم، به بهمن جلالی که حقیقتاً استاد خوبی بود و به همه آنها که اگر ثبت نمیکردند من از چه بسیار جای پاها که محروم میماندم...
هفده شهریور، برای خیابان و میدان ژاله روز مهمی است. روزی پر از جای پا... روزی پر از گلوله، روزی پر از شهید. روزی که زمینهساز حادثهای بزرگ شد. آنقدر بزرگ که این میدان را «شهدا» نام گذاشتند... من به درختها فکر میکنم، درختهایی که ساعت 9و 15 دقیقه صبح جمعه 17 شهریور 57 از بلندگوها فرمان آتش شنیدند، بعد صدای رگبار مسلسلها و بعد... جای پا، جای پا... یک عالمه جای پای سرخ... به این روز سرخ میگویند «جمعه سیاه»...
خیابان فرحآباد سابق هم یک عالمه جای پا دارد... جای پاهای بیشماری که نمیدانم آن روزها، از کدام خانه، کدام کوچه به خیابان رسیدهاند و پابهپای جمعیت عظیم، همدل و همصدا به سمت میدان ژاله رفتهاند... خیابان فرحآباد سابق، امروز به شادی همان جای پاها، به استقامت همان قدمها «پیروزی» نام گرفته.
من دوست دارم رد پاها را بگیرم. رد پای تمام آنهایی که دسته دسته از شمیران حرکت کردند و در صف نمازگزارانی بودند که پشت سر شهید بهشتی در خیابان نماز خواندند.
صف نمازشان تا چهار راه قصر ادامه داشته... شهر ما پر از جای پاست... همگتانه تنها در همدان است. حافظیه و تختجمشید فقط در شیرازند، فقط اصفهان چهل ستون را حفظ کرده. هر شهری یک عالمه جای پا دارد... برای اراده کردن، برای به دست آوردن. برای شجاع بودن و برای همدل بودن.