وقتی به محوطهای که پسرم خوابگاه داشت رسیدم و علامت «به گرسنگی در جهان پایان دهید» را دیدم، احساس پیری کردم. این جمله مرا به یاد دورانی انداخت که من آن قدر پرانرژی بودم که نهتنها در نظر داشتم به گرسنگی در جهان خاتمه دهم، بلکه میخواستم جنگ را متوقف کنم و نژادپرستی را از میان بردارم و حالا امروز هدفهای من این است: «مایع ظرفشویی بخر».
وقتی وارد آپارتمان پسرم که با سه هماتاقی دیگر و دویست جعبه پیتزای مصرفشده شریک بود شدم، بیشتر احساس پیری به من دست داد. ما هم وقتی در کالج(دانشگاه) بودیم، جعبه وسایل و غذاهایی را که میخریدیم جمع میکردیم اما بعد از مدت محدودی (مثلاً شش هفته) دورشان میانداختیم؛ در حالی که ظاهراً به نظر میرسد پسرم و هماتاقیهایش میخواهند برای همیشه آنها را نگه دارند.
شاید فکر میکنند روزی یک آدم ثروتمند که کلکسیونر جعبه پیتزاست، در خانهشان را بزند و بگوید: «میتوانید جعبهای را که در شب 12سپتامبر سال1999 با آن پیتزا حمل شده به من بدهید؛ برایش هزار دلار میپردازم».
جعبهها رو در قفسههای آشپزخانه نگه میدارند؛ جایی که ذخیرههای غذاییشون که چیزی جز چند شیشه نیست را نگه میدارند. مجسم کنید چه اتفاقی میافتد اگر یک دزد داخل خانه بیاید و جعبهها را بدزدد! نگران نباشید؛ آنها جعبههای پیتزای فراوانی توی اتاق نشیمن رزرو کردن.
تازه اگر دزد بتواند آنها را ببرد، پایش به سیمهای زیادی از سیم تلویزیون گرفته تا سیم کنترل بازیهای ویدیوئی که روی کف اتاق پخشوپلاست، گیر میکند و تازه کنترل ویدئوگیم در دست مرد جوانی است که برای همیشه به مبل چسبیده و تکون نمیخورد.این مرد جوان، یکی از هماتاقیهای پسرم نیست؛ او حتی دانشجو هم نیست ولی بیستوچهارساعته در اتاق میخ شده و تمرکزش بروی بازیهای ویدیوئی است.
ولی همیشه وقتی شما را ببیند، سلام مؤدبانهای میکند. وقتی من از روی سیمها رد میشدم، روی صفحه دیدم نوشته بود: «پاداش شما هشت عدد رعدوبرقه». نمیدانم؛ ممکن است این هم به گرسنگی جهانی ارتباط داشته باشد.
بعداز گذشتن از اتاق نشیمن به اتاق خواب پسرم سرکی کشیدم. اصلاً دلم نخواست وارد اتاق شوم چون باید روی لباسهای کف اتاق راه میرفتم. او لباسهاشو روی کف اتاق نگهداری میکند؛ کنار گنجه لباسش! نمیدانم توی گنجه لباس چی نگه میدارد؛ حدس میزنم جعبههای پیتزاشو.
پسرم من را مطمئن کرد که درسته که همه لباسهاش یک جا جمعه، اما خودش میداند کدوم چرک و کدوم پاک است. در حالی که یکی را از زمین برمیداشت گفت این پاکه. نگاه کن! این یکی هم تمیزه و بعد گفت اصلاً ولش کن!
ملحفهای روی تخت پسرم نبود. وقتی پرسیدم، او توضیح داد: «چند هفته پیش درشون آوردم». این، همه حرفی بود که او گفت.من در مورد خانهداری پسرم گله و شکایت نمیکنم. زندگی او در مقایسه با دانشجوی دیگری که در اتاق خواب او زندگی میکرد، شاهانه بود.
آنطور که یکی از کارکنان دانشگاه میگفت، یکی از دانشجویان که در حال ترککردن دانشگاه و تغییر مکان بود، چنان لباسهای چرکی جمع کرده بود که همه را جا گذاشت و رفت و به عنوان قدردانی از این بذل و بخشش چرکین، هماتاقیاش دو تا از لباسزیرهایش را بالای تیر چراغ برق برده و روی لامپها کشید. آنها هنوز هم آنجا هستند. وقتی من به آنها خیره شده بودم یکی از دانشجوها به من گفت: «اونا الان در تمیزترین حالتی هستند که تا حالا بودن».
اتاق همه دانشجوها مثل پسر من بود. در بعضی اتاقها که دخترها زندگی میکردند، به درها پرده و به دیوارها تابلو آویزان بود، در حالی که اتاق پسرها به طور جهدآمیزی بدون دکور باقی مانده بود. تنها طرحی که در آن بود، یک مشت شیشه به صف چیده شده و لباسهای چرک در هم پیچیده که از پشت قاب پنجره سرک کشیده بودند.شبی در خارج از آپارتمان پسرم ایستاده بودیم و به این تفاوتها نگاه میکردیم. پسرم به اتاقهای دخترها که با سلیقه تزئین شده بود نگاه کرد و با صداقتی که در صدایش بود، گفت: «فکر میکنم اونا جارو پارو کردن».
در زمان اقامت آخر هفتهام با پسرم به خرید رفتیم و در میان چیزهای دیگری که برایش خریدیم یک جاروبرقی کوچک بود. وقتی به اتاقش برگشتیم، یکی از دوستان هماتاقیاش جعبه جارو را باز کرد و آن را درآورد و بالا نگه داشت. همه آن را نگاه کردیم و بعد به اتاق چشم دوختیم و از خنده رودهبر شدیم. بعد هماتاقیاش جارو را زمین گذاشت در جایی که رخت چرکهاشون در کف اتاق آن را در خود بلعیدند و دیگر هرگز آن را ندیدیم.
خوب همین است که هست. این بچهها به دانشگاه نیامدن که کار خانه بکنند. آنها اینجا هستند که یاد بگیرند. زیرا آنها امید ما در آینده هستند آیندهای که قرار است بویی مثل جورابهاشان! داشته باشد.
دیو بری