خانم خجسته کیهان اغلب آثار این نویسنده پرطرفدار آمریکایی را که در سالهای اخیر پر کار هم شده، ترجمه کرده و به نوعی معرف او در ایران بوده است. جدیدترین رمان استر به نام «ناپیدا» تقریبا همزمان با انتشار آن در آمریکا در ایران منتشر شد. نشر افق بیشتر آثار استر را در ایران منتشر کرده است.
پل استر 35 سال پس از آنکه نخستین بار ساموئل بکت را در کافهای در پاریس دید، چند تا از روشهای نویسندگی او را برای خودش الگو قرار داده؛ رمانهایی که راوی آنها مردان وسواسیای هستند که هنگام گذر از خطرات خاطره و دریچههای زبان، سکندری میخورند؛ بله! تک گوییهایی که خودآگاهی را پر از چالهوچوله میکنند. حتی در ظاهر سبزه و خوش سیمای استر و چشمانش که با نگاهی تیزبین مدت 30سال بر پشت جلد کتابهایش به چشمان خواننده زل زدهاند، شباهتهایی به مشخصات عقاب مانند چهره بکت دیده میشود. او در 62 سالگی با آن موهای سفید و پیشانی بلند آماده است تا «جان مینیهان» (عکاس ساموئل بکت) از او یک عکس از نمای نزدیک بگیرد.
استر با همسرش «سیری هوست وت» که او هم رماننویس مطرحی است، در یک خانه زیبا با نمای قهوهای رنگ در محله بروکلین از سال1980 تاکنون زندگی میکنند. این دو به تازگی در یک جشنواره نوپای کتاب در شهر دوبلین شرکت کردند و هر یک بخشهایی از جدیدترین رمانهای خود را خواندند؛ استر بخشهایی از شانزدهمین رمان خود با عنوان «سانست پارک» را خواند که نسخه پیشنویس آن را به تازگی به پایان برده است و هوست وت هم بخشهایی از پنجمین رمان خود به نام «تابستان بدون مردان» را خواند.
استر در این جشنواره درباره بکت هم سخنرانی کرد؛ بکتی که او میشناسد و هنوز هم بهعنوان نویسنده و خواننده تحتتأثیر فوقالعاده آثار او قرار دارد. استر میگوید برایش بسیار
لذت بخش بوده که خاطراتش از آن نخستین ملاقاتی که با بکت در سال 1974 داشته و همچنین مکاتباتی که در پی آن ملاقات بین آنها برقرار شده بود، به یاد آورد. استر هنوز هم وقتی خاطره نخستین ملاقاتش با بکت در آن کافه در پاریس را به یاد میآورد، احساس دستپاچگی میکند: «بکت به من گفت، همه چیز را در مورد خودت به من بگو.
در حالی که من هیچچیزی در مورد خودم نداشتم که به او بگویم. در مورد خودم هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. به تتهپته افتادم و تپق میزدم؛ احساس میکردم دارم میروم توی یک سوراخ». سپس اوضاع بهتر شد و استر جوان کمی احساس راحتی کرد. مدت کمی درباره موضوعات زیادی با هم صحبت کردند. درباره «جان بریمن» شاعر که به تازگی دست بهخودکشی زده بود، «جون میچل» نقاش که استر را گول زده بود و به او گفته بود برای ملاقات با بکت نامهای به او (بکت) بنویسد و تلاشهایش در زمینه ترجمه.
هرچند استر تحتتأثیر آثار مبهوتکننده بکت قرار داشت (او نوشتههای بکت را در زمان نوجوانی کشف کرده و بلعیده بود)، ولی در آن ملاقات از او چیز زیادی درباره نوشتههایش نپرسید؛ ولی بکت با علاقه فراوان به استر جوان در مورد ترجمه رمانش به نام «مرسیه و کامیه» (1946) توصیههایی کرد. در عوض استر دلش میخواست درصورتی که بکت از خودش علاقه نشان میداد، در تمام آن مدتی که در کافه با او بود از ورزش کریکت حرف بزند.
استر با خنده میگوید: «هرچند اطلاعات من در مورد ورزش کریکت خیلی کم بود، ولی خیلی دلم میخواست با او از کریکت حرف میزدم.» آنها از شهر دوبلین که استر در 18سالگی و به خاطر علاقه دیوانهوارش به داستانهای جویس از آن دیدن کرده بود، حرف زدند و از شهر نیویورک که بکت فقط یک بار در سال 1964 طی همکاریاش با «باستر کیتون» برای ساخت یک فیلم، این شهر را دیده بود. او به همراه «بارنی راست»، ناشر آثارش، به شهربازی در کوئینز رفته بود و در آنجا گم شده بود.
راست، بکت را برای تماشای دو مسابقه کریکت به ورزشگاه برده بود و بکت هم دو مسابقه کریکت را با نگاهی حیرتزده تماشا کرده بود. بکت گفت، کریکت ورزش شگفتانگیزی است. اگر در آمریکا زندگی میکردم حتما دنبال این ورزش میرفتم. استر در آن زمان در مورد اینکه با بکت گفتوگویی هرچند دست و پا شکسته درباره ورزش کریکت یا هر چیز دیگری، انجام بدهد، هیچ نگرانیای نداشت. آن دو نقاط اشتراک فراوانی داشتند آنقدر که در نامهنگاریهایشان میتوانستند در مورد آنها صحبت کنند. ولی استر، برعکس خیلیها که میخواهند ارتباطشان با «سام» را پر احساس و شورانگیز جلوه بدهند، در مورد رابطهاش با بکت به طرز خوشایندی، منطقی و معقولانه صحبت میکند.
استر میگوید: «ما با هم دوست نبودیم؛ یعنی اسم رابطه ما را دوستی نمیشد گذاشت؛ این رابطه حتی در حد یک آشنایی ساده هم نبود، ولی احساس میکردم یک جور اتفاق نظر بین ما وجود دارد که برایم بسیار ارزشمند بود. و الان که خودم پیر شدهام و نویسندگان جوان را میبینم، همیشه یک جور حس عطوفت و ترس در مقابل آنها دارم. چون خیلی سخت است. آدم در مقابل این نویسندگان جوان همان نگرانیهایی را دارد که در مورد بچههایش دارد». این را که میگوید میخندد؛ او خودش هم میداند که دارد اغراق میکند، ولی یک جورهایی هم دارد جدی حرف میزند.
آن روزی که آن نویسنده جوان پرشور در سال 1974 پشت میز یک کافه در برابر یک نویسنده پیر پر شور نشسته بوده، سالها نشو و نما بود. استر که در سال 1947 در «نیوآرک نیوجرسی» به دنیا آمد، آنگونه که خود در نخستین کتاب غیرداستانیاش به نام «ابداع تنهایی» مینویسد، از سنین خیلی پایین میدانسته که نتیجه یک رابطه فاقد عشق بین پدر و مادرش بوده. پدر و مادرش که در زمان نوجوانی استر از هم طلاق گرفتند، اهل مطالعه و کتابخوانی نبودند، ولی خالهاش با «آلن ماندل باؤم» ازدواج کرده بود و وقتی خاله و شوهر خالهاش برای استفاده از یک بورس تحصیلی در اواخر دهه1950 به ایتالیا رفتند چندین جعبه کتاب را برای نگهداری نزد خانواده استر گذاشتند. وقتی معلوم شد که برگشتن آنها حالاحالاها طول میکشد، استر جوان و مادرش آن جعبهها را باز کردند و کتابها را در قفسه چیدند. استر خواندن آن کتابها را شروع کرد و تا آلن ماندل باؤم برگردد، نوشتن شعر را شروع کرده بود؛ البته شوهر خالهاش از تمام آن اشعار «بهشدت» انتقاد میکرد.
پدر استر در شهر نیوآرک مالک چند آپارتمان بود و استر در مدتی که برای پدرش کار میکرد (ابتدا در گرفتن اجاره به او کمک میکرد و بعد در نگهداری آپارتمانها) تا حدودی بهوجود دودستگی نژادی که در سالهای منتهی به آشوبهای 1967 در آن شهر وجود داشت، پی برد. آن روز که شهر نیوآرک دچار آشوب شد، استر به همراه مادر و شوهر او بود؛ شوهر مادرش دست بر قضا در دولت موقعیت مهمی داشت و آن روز آنها را با ماشین خود مستقیما از مرکز شهر به شهرداری برده بود.
استر در مورد صحنههای آشوب و زندانهایی که بعدا دید، میگوید: «در تمام عمرم چنین چیزهایی ندیدم. آن روز انگار داشتیم با ماشین از میان کارزار جنگ رد میشدیم». او در یکی از رمانهای جدیدش «مرد توی تاریکی» (2008) آن شب آشوبزده را باز آفرینی میکند و توضیح میدهد که وقتی او و ناپدریاش وارد شهرداری شدند، شهردار را دیدند که پشت میزش نشسته و در حالی که سرش را در میان دو دست خود گرفته، با صدای بلند میگوید، «چه کار کنم؟ چه کار کنم؟» و بعد هم یک سرهنگ از اداره پلیس «نیو جرسی» وارد دفتر شهردار شد و گفت: «تکتک حرامزادههای سیاه پوست توی این شهر را میکشم.»
استر میگوید نیوآرک هرگز از آثار آن آشوب خلاص نشد و رنگ بهبودی را ندید: «آمریکا کشوری است که ما اجازه میدهیم چنین اتفاقاتی رخ بدهد؛ اجازه میدهیم شهرهای بزرگ مثل یک کشتی زیر آب بروند و غرق بشوند.» در این مرحله از زندگی استر، دوبلین یکی از معدود شهرهای دیگر بود که استر از بودن در آن تجربه متفاوتی نسبت به شهرهای نیوآرک و نیویورک داشت. او حقوقش را که از یک شغل پارهوقت به دست میآورد، جمع کرد و به شهر دوبلین رفت تا رد «لئوپولد بلوم» را بگیرد.
استر میگوید: «در آنجا با هیچ کس حرف نمیزدم. آنقدر خجالتی بودم که به یک کافه هم نمیتوانستم بروم. تنها کاری که انجام میدادم فقط راه رفتن بود و راه رفتن و راه رفتن. در آنجا شهر دوبلین در مغز من حک شد. پس از آن تا سالها هر شب وقتی داشتم میخوابیدم، در تصورم میدیدم که دارم در دوبلین قدم میزنم».
آیریش تایمز- 5 سپتامبر 2009