اینکه چه تعداد هواپیما در این حمله از بین رفت چندان مشخص نیست و مراجع مختلف از 16تا200 هواپیما گفتهاند. اما هرچه بود این حمله باعث شد تصویری که دیکتاتور عراق از نیروی هوایی ایران در ذهنش ترسیم کرده بود به کلی عوض شود. روایت جالب و بدیع یکی از خلبانهای شرکتکننده در این عملیات بعد از گذشت نزدیک به 30سال هنوز خواندنی و هیجانانگیز است؛ حکایت لحظات حساس و سرنوشتساز یک پرواز طولانی و سهساعته.
حدود اواخر اسفندماه59 ماموریت به مسئولین پایگاه همدان یا پایگاه سوم شکاری ابلاغ شد. آنزمان من مسئول گردان F4 مهرآباد بودم. برای شرکت در این عملیات به پایگاه همدان مامور شدم. 2روز قبل از برنامه متوجه عملیات شدم.
برنامهریزی دقیقی از 2ماه پیش انجام شده بود. البته خلبانها در جریان جزئیات قبل از تصویب طرح نبودند. حفاظت اطلاعات در پروازها و در کل جنگ، مسئله خیلی مهمی است. در ششماهه قبل از انجام این عملیات، در پروازهایی که ما میکردیم اغلب سیستم پدافند عراق منتظرمان بود. پیدا بود که اصول اطلاعاتی چندان رعایت نشده است؛ این بود که ما خودمان هم تازه 2روز قبل از عملیات فهمیدیم قرار است عملیاتی در عمق خاک عراق انجام شود. شب عملیات به ما گفتند برویم اتاق فرماندهی. گفتند حق خروج از قسمت فرماندهی را ندارید. تماسهای تلفنی ما قطع شد و قرنطینه شدیم.
معاون عملیات پایگاه و معاون اطلاعات عملیات پایگاه آمدند و ماموریت را توضیح دادند. گفتند باید دورترین نقطه خاک عراق را بمباران کنیم. از مسیر مستقیم هم نمیتوانیم برویم، چون سوختمان تمام میشود و رادارهای عراقی هم میبینندمان. مهمات زیادی هم نمیتوانیم ببریم، چون سنگینی جنگنده باعث میشود سوخت هواپیما زودتر تمام شود. گفتند سرنوشت جنگ بسته به نتیجه این عملیات است. اگر موفق بشویم نیروهای رزمنده قوت قلب میگیرند. 8فروند F4 قرار بود وارد خاک عراق بشوند؛ دوتا تیم چهارتایی که باید پشت سر هم میرفتند.
معاون عملیات پایگاه همدان، لیدر دسته پروازی بود. فرمانده پایگاه، شماره دو آن پرواز بود. در یک دسته پروازی، لیدر، شماره2 و شماره 3 داریم. به شماره سه SUB-lead میگویند. اگر لیدر با مشکل مواجه شد، شماره 3 لیدر میشود. من شماره 3 دسته دوم پروازی بودم.
قرار بود از همدان که بلند شدیم Lowlevel برویم و با همان ارتفاع برگردیم. سیستم پدافند عراق رادارهای –Early warn – ing داشت. این رادارها نزدیک مرز ما قرار داشتند و مشخصات هر شیء پرندهای را که توی ایران بلند میشد به سیستم پدافند گزارش میکردند. موشکهای SAM2 پدافند عراق هم اتوماتیک روی هواپیمای ما قفل میکردند تا به خاک عراق برسند و وقتی به محدودهشان میرسیدند شلیک میکردند.
این رادارها را معمولا میگذاشتند روی کوهها که تمام هواپیماها را ببینند. برای فرار از این سیستم، ما اکثر پروازها را به صورت Lowlevel یا ارتفاع پست انجام میدادیم؛ در ارتفاع150 پا از زمین؛ یعنی 50متری زمین؛ به بلندی یک ساختمان 15طبقه؛ پایینتر از ارتفاعی که عراق رادارهایش را قرار میداد.
برای اینکه اطلاعات ماموریت لو نرود و حتی تعداد هواپیماها و مقدار مهمات مشخص نباشد، جزئیات عملیات را حتی به ما که خلبان بودیم، کمی قبل از پرواز گفتند. حتی برای اینکه تعداد هواپیماها از دور شمرده نشود قرار شد در زمان بلندشدن از روی باند همدان، دوتا دوتا با هم بلند شویم.
مسیری که انتخاب شده بود از روی مرز عراق بود؛ درست روی نقاط صفر مرزی. 6هزار کیلومتر طول مسیر بود. وقتی یک جنگنده F5 از پایگاه دزفول یا همدان وارد خاک عراق میشد باید ظرف 45دقیقه برمیگشت چون هر جنگنده باتوجه به بنزین و مهماتی که دارد، شعاع عملش همین اندازه است. حتی یک هواپیمای F4 اگر بخواهد مهمات زیادی ببرد نهایتا 80دقیقه میتواند در آسمان باشد. حالا اگر شما بخواهید یک مسیر6هزارکیلومتری را بروید و برگردید و مهمات زیادی هم حمل کنید، باید چندبار در طول مسیر سوختگیری کنید.
بنا بود فانتومها در 4مرحله سوختگیری کنند؛ 2بار در مسیر رفت و 2بار در مسیر برگشت.
عملیاتی با این وسعت تقریبا در دنیا بینظیر است. امکان خطر زیاد بود. ممکن بود آمریکا از ناوهای هواپیمابرش در خلیجفارس استفاده کند و به ایران حمله کند؛ ممکن بود موقع فرار به سمت سوریه، اردنیها به ما حمله کنند؛ ممکن بود شناسایی شویم و هزار جور خطر دیگر. من هم بار اولم نبود که پرواز میکردم. هربار ترس هست. ولی با توجه به آن هدف و تعهدی که داری، کل مجموعه را تحمل میکنی و همه را میسپاری به خدا و میگویی خدایا، من سعیام را میکنم، هرچه که آموزش دیدهام و به خاطرش جوانیام را گذاشتهام پیاده میکنم، کمکم کن.
روز 15/1/60 دستور آغاز عملیات رسید. هواپیماها بعد از بلندشدن، Joinup کردند و دوتادوتا رفتند توی مسیر. توی راه به همه چیز فکر میکردم و خودم را برای همه چیز آماده کرده بودم. ابعاد عملیات H3 را خوب میدانستم؛ درجه ریسک خیلی بالایش را هم. میدانستم اگر توی مسیر رفت یا برگشت گم بشوم و هواپیمای سوخترسان را پیدا نکنم، از بین رفتنم حتمی است. من که اهل Eject نبودم، پس باید با هواپیمام میمردم.
میدانستیم مسیرخیلی طولانی است، همه چیز را به ما گفته بودند. میدانستم اگر از گروه، عقب بیفتم، نباید از پسسوز استفاده کنم که خودم را برسانم به آنها. چون مصرف سوختم چهار برابر میشد و ممکن بود اصلا زیر تانکر سوخترسان بعدی نرسم. کسی را مجبور نکرده بودند، میتوانستم از همدان بروم. بگویم برمیگردم تهران سرگردانF4 خودم. کسی هم کاری به کارم نداشت. نمیگفتند تمرد کرده اما خودم میخواستم؛ میخواستم آبروی نیروی هوایی را بخرم.
رفتیم سمت دریاچه ارومیه. میخواستیم هواپیما در یک منطقه خالی از سکنه سوختگیری کند که توجه کسی جلب نشود. روی دریاچه ارومیه هیچکس نبود که ما را ببیند، ضمنا تانکر سوخترسان هم باید در نهایت 2هزار پا ارتفاع میگرفت که رادارها نگیرندش؛ معمولا ارتفاعی که در آن سوخترسانی انجام میشود بالای 20هزار پاست.
هواپیماها در حالت عادی فقط موقع فرود اینقدر ارتفاع کممیکنند. حالا ما 6هزارکیلومتر را باید با این ارتفاع پرواز میکردیم. این کار برای تیمهای آکروجت ساده است چون برای این موضوع آموزش میبینند. ولی ما مجبور بودیم. اگر سیستم جنگ الکترونیکی داشتیم که پدافند منطقه را از کار میانداخت، نیازی نبود در آن ارتفاع پرواز کنیم.
در حین انجام سوختگیری و ورود به ارتفاعات جنوب ترکیه، یک دسته پروازی از پایگاه دوم شکاری تبریز وارد خاک عراق شدند. البته با ارتفاع معمولی و حالت تهاجمی؛ به شکلی که رادارها ببینندشان و ذهن عراق را معطوف خودشان کنند. عملیات فریب بود تا ما در همان ارتفاع پست به راهمان ادامه بدهیم.
در پرواز lowlevel مسئولیت لیدر پرواز، فوقالعاده سنگین است. گمنکردن سمت مورد نظر و حفظ موقعیت خودش و بقیه که در بالهایش پرواز میکنند مهم است، کوچکترین انحرافی سانحه میسازد. هواپیماها 2متر از هم فاصله داشتند و با آن سرعت بالا و ارتفاع پایین، موقع ردشدن از تپهها خیلی باید مهارت میداشتی که خودت را به جایی نزنی یا دشمن نبیندت.
حالا 4ساعت باید میچسبیدم به یک صندلی. باید مأموریتی را تجربه میکردم که ریسک زیادی داشت. حتی اگر پدافند هم نمیزدمان، معلوم نبود سوختمان چقدر دوام بیاورد. هزار جور نگرانی داشتم. از روی مرز 3کشوری رد میشدیم که در جنگ با ما نبودند و ممکن بود اگر بفهمند، بزنندمان.
حالا 2 فروند هواپیمای سوخترسان روی دریاچه ارومیه منتظر بودند که به ما سوخت بدهند. در شرایط عادی 4یا5دقیقه طول میکشد تا هر هواپیما خودش را درست زیربوم سوخت قرار دهد. داخل تانکرهای سوخترسان هم یک نفر باید سینهخیز به دقت بوم را بچسباند به باک فانتومها. حالا با ارتفاع، سرعت و فشاری که ما داشتیم این کار چندین برابر باید سریعتر و دقیقتر انجام میشد اما هواپیماها به همان ترتیب مشخص شده از قبل، سوختگیری کردند.
قبل از سوختگیری، دو فروند هواپیمای F4 رزرو از پایگاه تبریز آمدند. اگر هر کدام از هواپیماها حین سوختگیری دچار اشکال میشد فورا 2فروند دیگر جایگزین میشدند. چنین اتفاقی نیفتاد و آنها برگشتند پایگاهشان، فقط ما 8 فروند وارد خط صفر مرزی ترکیه و عراق شدیم.
مسیر ما از جنوب خاک ترکیه بود؛ کوهستانهای سفید از برف. تقریبا با آن ارتفاع، شانس شناسایی توسط رادارهای ترکیه یا عراق منتفی بود. خیلی به کوهها نزدیک بودیم؛ حس کردم دارم اسکی میکنم.
روی ارتفاعات جنوب ترکیه لیدر ما برای اینکه ارتفاع نگیرد و بالای کوه نرود به سمت ما چرخید. نمیشد دسته فرامین را بدهد جلو که هواپیما بالا بیاید و رفتهرفته ارتفاعش را کمکند؛ رادارها پیدایمان میکردند. آمد طرف ما و کاملا دور خودش چرخید. من و یک نفر دیگر که در بالم بود از دسته فاصله گرفتیم. البته فاصله زیاد نبود و سریع برگشتیم سرجایمان.
نباید توی بیسیمها حرف میزدیم. باید در صورت لزوم کمترین کلمات، رد و بدل میشد، هر صدایی امکان داشت توسط گیرندهای شنیده شود.
فقط میتوانستم با کابین عقب صحبت کنم چون بیرون پخش نمیشد. اگر میخواستم با لیدر یا هواپیمای دیگری تماس بگیرم باید از علائم دست استفاده میکردم. فاصلهمان کمبود و راحت متوجه علامتها میشدیم، 5ساعت سکوت مطلق خستهکننده است.
در تمام این مدت باید حواسم به فرامین و چراغها میبود. ارتفاعمان دقت بیشتری برای پرواز میخواست؛ پروازی که در ارتفاع معمولی مثل آب خوردن بود، حالا چند برابر از من انرژی میگرفت.
رسیدیم به شمال غرب عراق که روی نقشه یک فرورفتگی دارد. تقریبا در مرز سوریه و عراق بودیم؛ حالا باید روی صفر مرزی سوریه و عراق حرکت میکردیم، سرازیر شدیم به سمت جنوب.
خاک عراق زمینهای سمت چپمان بود. کیلومترها شنزار بود. زمینهای سوریه هم که سمت راستمان بود، مزرعه بود. کشاورزانی که در این مزارع کار میکردند، فکر کردند هواپیماهای رژیم صهیونیستی است. صهیونیستها هم فانتوم داشتند؛ دستهایشان را گرفتند روی سرشان و نشستند؛ خیلی نزدیکشان بودیم.
هواپیماهای سوخترسان در مرز سوریه و عراق به موقع رسیدند. با توجه به زمان بلندشدن، سوختگیری در ایران و زمانی که در جنوب ترکیه طی کردیم، زمان ورود ما به منطقه را تخمین زده بودند. البته رادار هم داشتیم و همدیگر را شناسایی کردیم. تانکرهای سوخترسان دقیقا مثل دریاچه ارومیه 2هزار پا بالای زمین رفتند و ما هم به ترتیب سوختمان را گرفتیم.
حالا هر 2تیم چهارتایی فانتوم در منتهی الیه غرب عراق و شرق سوریه به سمت جنوب پرواز میکردیم. الولید یا H3 دقیقا در جنوب غرب عراق قرارداشت؛ نزدیک مرز سوریه، اردن و عراق. وقتی به نزدیکترین فاصله خط صفر مرزی سوریه و عراق با پادگان رسیدیم، همه 8فروند گردش کردند به سمت الولید.
جلومان سراب بود، بیابان مثل سراب شده بود؛ خاک شنزارهای داغ عراق مثل آب شده بود. یکی از بچهها توی رادار با همان سیستم کدینگ خودمان پایگاه را دید و به لیدر گفت.
توی سراب، پایگاهها از دور، یکسری گنبد و ساختمان بهنظر میرسیدند که حرارت زمین تشخیصشان را مشکل کرده بود، چندان مشخص نبودند. طبق برنامه به 3دسته پروازی تقسیم شدیم؛ دوتا سهتایی و یکدوتایی. در آن واحد هر 3دسته باید یکی از پایگاهها را میزدند.
من توی یکی از دستههای سهفروندی بودم، باید شمالیترین پایگاه را میزدیم. به پایگاه که رسیدیم برای شناسایی زمان نداشتیم، قبلا هم شناسایی دقیقی از پایگاهها نداشتیم، عکس هوایی و ماهواره هم نبود. قبل از اینکه پدافندشان ما را بزند باید سریع شناسایی میکردیم و هواپیماهایشان را بمباران میکردیم.
زیرپایمان تعدادی آشیانه هواپیما بود اما درونش معلوم نبود، نمیشد ریسک کرد. اگر خالی بودند بمبها هدر میرفت. زمان هم نبود که شناسایی کنیم، باید یک لحظه تصمیم میگرفتیم. یکسری چیزهایی دیدم که ظاهرا از تجهیزات ترابری و مهمات بود. بمبهایم را ریختم رویشان. همین موقع، یک لحظه برق هواپیمای من رفت و آمد. فکر کردم پدافندشان من را زده، توی فانتومها اگر برق قطع و وصل بشود سکانهای افقی به پایین یا بالا خم میشوند. حالا توی ارتفاع 50متری زمین اگر به سمت پایین خم شود اصلا فرصت بالاکشیدن هواپیما را پیدا نمیکنی و منفجر میشوی. خدا را شکر، سکان من به سمت بالا منحرف شد و من توانستم دوباره هواپیما را جمع کنم و برگردم به دسته پروازی.
سیستم ناوبریام هم از کار افتاد، قبلا GPS نبود. باید در پایگاه، دستگاه ناوبری را تنظیم میکردی و درجهها براساس مسیری که طی میکردی به تو مختصات برگشتت را میداد. حالا برق رفتوآمد، سیستم ریست شده بود، انگار که الان از پایگاه همدان بلند شدهام. همیشه توی لحظههای حساس وسایل حساس، خراب میشوند.
بقیه تیمها هدفها را زدند، بمبها را که تخلیه کردیم باید دقیقا 180درجه دور میزدیم و به سرعت از همان راهی که آمده بودیم برمیگشتیم. توی این دور زدن، آتشبازیای را که راه انداخته بودیم میدیدیم. دود و آتش هر 3 پایگاه را فراگرفته بود.
خضرایی، سمت راست، لیدر تیم ما بود، گفت که آسیب دیده، ترکش بمب خودش گرفته بودش. ایراد اساسی نبود که نپرد اما همه نگران شدیم یک کم که گذشت توی رادیو گفت چراغ اخطارش روشن شده و فشار هیدرولیکش را از دست داده.
سرهنگ ایزدستا از توی یکی از تانکرهای سوختگیری، کنترل هواپیمای خضرایی را چکمیکرد و راهنماییاش میکرد. با تانکر رفتند سراغ خضرایی و ما هم از آنها جدا شدیم. رفتیم برای سوختگیری از تانکر بعدی در مرز سوریه و ترکیه و عراق. برنامهریزی تانکرهای سوخترسان هم خیلی دقیق بود تا ما به سر قرار میرسیدیم آنها منتظرمان بودند.
زیر تانکر، توی نوبت بودیم که دیدیم از باک رزرو یکی از بچهها بنزین میریزد، ظاهرا یکی از ترکشها به او هم خورده بود. مجبور شد با همان باک اصلی تا همدان بیاید. آمدیم تا مرز ترکیه و عراق. نرسیده به مرز خودمان هواپیماهای شکاری عراق منتظر ما بودند؛ اما در ارتفاع بالا. یک دسته پروازی عراق با زاویه 90درجه از ما گشت میزدند تا ما را در مسیر برگشت غافلگیر کنند. استرس داشتیم، ما از ارتفاع پایین برمیگشتیم. مثل مسیر رفت. آنها از بالای سر ما رد شدند، شاید دیر متوجه ما شدند. به هر حال ما رفته بودیم، کار خدا بود.
نزدیک مرز ایران، ارتباط رادیویی را باز کردیم، به لیدر دسته دوم گفتم بدنه هواپیمای من را نگاه کن. داشتیم میرسیدیم، نگران هواپیمایم بودم. اغلب بعد از مأموریت، توی هوا بدنه همدیگر را چک میکردیم و اگر چیزی بود میگفتیم که موقع فرود مشکل درست نشود.
باید چرخ میزد و میآمد زیر هواپیمای من را میدید و برمیگشت سرجاش و به من میگفت چیزی هست یا نه. گفت منوچهر، تو که تا اینجا آمده ای بقیهاش را هم بیا، وقت این کارها نیست. رسیدیم به دریاچه ارومیه و دوباره سوختگیری کردیم و برگشتیم پایگاه شکاری همدان. BBC همان شب گفت چندین فروند هواپیمای عراق از بین رفته است. خودمان آمار دقیقی نداریم، بین 16تا200، نقل قولها متفاوت است. برای ما این مهم نبود، برای ما مدل مأموریت مهم بود؛ اینکه به صدام حالی کنیم که دورترین نقطه عراق هم امنیت ندارد و این را ثابت کردیم.
روایت امیر سرتیپ خلبان، منوچهر طوسی، از عملیات H
3 صدام قبل از شروع جنگ، 3تا پایگاه در دورترین فاصله از مرز ایران در پادگان الولید ساخته بود و بیشتر تجهیزات هوایی و هواپیماهایش را هم برای دورنگهداشتن از دسترس ایران میبرد به این سه نقطه. این مجموعه شامل 3پایگاه است که ما باید به آنها حمله میکردیم؛ مجموعهای از پایگاهها مثل دوشان تپه، قلعهمرغی و مهرآباد و البته با وسعت بیشتر. عراقیها اسم این پایگاهها را گذاشته بودندH3.پیشنهاد این عملیات را 2نفر از استادان من دادند؛ سرهنگ ایزدستا و سرهنگ بهرام هوشیار. این دو نفر پروازهای خیلی فشردهای داشتند و واقعا استاد بودند. سرهنگ هوشیار جزو تیم آکروجت ایران قبل از انقلاب بود. با F84 و F86 پرواز میکرد. بعد از انقلاب عذرشان را از ارتش خواسته بودند و بازنشسته شده بودند اما پیشنهاد این ماموریت را دادند. مدتها برای ارائه این طرح آمده بودند و رفته بودند. کسی چندان به آنها اعتماد نداشت.
فرمانده وقت نیروی هوایی، شهید تیمسار فکوری، هم دورهای آنها بود. اوایل اسفند59 طرحشان را دید. طرح اولیه خیلی ایراد داشت؛ پخته نبود. طرح را چندینبار تغییر دادند تا نهایی شد. بعد از رفتوآمدهای خیلی زیاد، جزئیات را با حضور خود ایزدستا خدمت امام(ره) مطرح کردند. نقاط خطر و ریسک را گفتند و در نهایت امام(ره) اجازه عملیات را دادند.
آنچه بحث حمله به الولید یا H3 را از سایر ماموریتها متمایز میکرد اولا زمان انجام این ماموریت و ثانیا مسافت طولانیاش بود. میخواستیم به عراق اجازه ندهیم بیش از پیش دست به عملیات جدید بزند.
پادگان الولید در مرز عراق با سوریه و اردن واقع شده. شوروی پدافند عراق را تجهیز کرده بود. حتی افسران روس در مقر پدافندها حضور داشتند. موشکها و سیستمهای ضدهواییشان تا 70هزار پا ارتفاع را پوشش میداد.
توی دعوا مشت اول خیلی موثر است. اگر ما به این پایگاهها که در جنوبغرب عراق واقع شده بود دسترسی پیدا میکردیم، مثل این بود که اولین مشت را در یک دعوا زده باشیم. باید آنها را متوقف میکردیم. با شرایط آن موقع، طبیعی بود که نیروی زمینی سپاه و بسیج و ارتش ما نمیتوانست پاسخ لازم را به بعثیها بدهد.