گردان ما گردان هجومی پایگاه پشتیبانی عمومی اصفهان بود که 12 هلیکوپتر به عملیات اعزام کرده بود. من خلبان هلیکوپتر 214 بودم که برای پشتیبانی و عملیات تجسس نجات از آن استفاده میشد. 3 پایگاه کرمان، مسجد سلیمان و پشتیبانی اصفهان، برای عملیات مأمور بودند. مأموریت ما پشتیبانی از قرارگاه فتح بود.
قرارگاهها شامل لشکرهایی از ارتش و سپاه بودند و همه آنها زیرنظر قرارگاه کربلا قرار داشتند که فرماندهیاش با سرهنگ صیاد شیرازی بود. توی این قرارگاهها افسران خلبان هوانیروز حضور داشتند که همیشه کنار دست فرماندههای ارتش و سپاه بودند. هر کاری که پیش میآمد، چه حمله، چه پشتیبانی و چه حمل مجروح، فرماندهها به این افسران میگفتند و آنها هم به ما منتقل میکردند.
در این عملیات 110فروند هلیکوپتر شرکت کردند؛ شنوک، 214 و کبرا. وقتی احتیاج به پشتیبانی آتش بود؛ یعنی بایست با هلیکوپتر به مواضع عراقیها حمله کرد تا نیروهای زمینی بتوانند جلو بروند یا کارهای دیگری انجام بدهند، هلیکپوترهای کبرا بلند میشدند. اگر لازم بود که مجروحین به عقب آورده شوند یا عملیات جابهجایی لازم بود- جابهجایی رزمندهها به خط مقدم یا برعکس، جابهجایی مهمات و تجهیزات- هلیکوپترهای شنوک و 214 وارد عمل میشدند. گاهی هم لازم بود که این هلیکوپترها پشتسر کبراها پرواز کنند که اگر خلبانهای کبرا آسیب دیدند یا سقوط کردند، بتوانند به عقب برشان گردانند.
4077 ساعت پرواز در 7 روز
عملیات 7 روز طول کشید و سرجمع هوانیروز 4077 ساعت پرواز داشت. برای اینکه تجسم کنید این مقدار ساعت پرواز یعنی چه، خوب است بدانیم هر سورتی پرواز در رفتوبرگشت، 25دقیقه بیشتر طول نمیکشد؛ چون منطقه عملیاتی نزدیک بود و مسیرهای طولانی نبود. از هفتتپه تا علی گرهزد یا شاوریه، 25 یا 30دقیقه بیشتر طول نمیکشید. با این حساب 4077 ساعت پرواز یعنی نزدیک به 8هزار و خردهای سورتی پرواز در 7روز عملیات، طوری که هرکس که در این عملیات شرکت کرده بود، در هر جای منطقه هم که بود پرواز هلیکوپترها و اجرای مأموریتشان را به چشم میدید. اینجا مشخص میشود که هوانیروز واقعا چه کار کرده بود.
با افسرهای رابطمان در قرارگاهها و لشکرها، سرجمع 250 خلبان توی منطقه انجام وظیفه میکردند. برای هر هلیکوپتر 2 افسر وجود داشت؛ خلبان و کمکش. باید از پرسنل فنی هم نام برد که کار تعمیر و نگهداری هلیکوپترها را بهعهده داشتند. هلیکوپترها و بهخصوص کبراها دائما در معرض خطر و آسیب بودند. بچههای فنی این کبراها را به اصطلاح ریکاوری میکردند که مجددا در عملیاتهای بعدی به کار گرفته میشد. با همت بچههای فنی هر آن هلیکوپترها آماده پرواز بودند.
بچههای ترابری هم چیزی در حدود 2800رزمنده از دوکوهه، اهواز، زلیجان و دزفول جابهجا کردند تا جایگزین رزمندههای خسته بشوند و پیشروی ادامه پیدا کند. نزدیک به 171 تن بار و مهمات جابهجا شد.
هلیکوپترهای کبرا هم 200 دستگاه تانک و نفربر و خودروهای دیگر را هدف گرفتند. یاد همهشان به خیر. جواد ژولیدهپور کمکخلبان یکی از این کبراها بود که روز اول هدف قرار گرفت و شهید شد. 2 فروند هم هلیکوپتر زدند. همان 2فروند که سقوط کرد هلیکوپترهای عراق جمع کردند و رفتند پی کارشان دیگر هم سر و کلهشان پیدا نشد.
روز میرفتیم پرواز میکردیم و شب... بعد از یک روز پرواز موفق که مثمرثمر هم بود، خواب شب چه لذتی دارد! توی منطقه برایمان چادر زده بودند و توی چادر میخوابیدیم. یادم هست به ما کیسه خواب داده بودند. من و عزیز درویشزاده و سعید صابر توی یک چادر بودیم. به کیسه خواب عادت نداشتیم و گفتیم با همان پتوهایمان میخوابیم. ولی نصفشب که شد و بادشبهای خوزستان که شروع کرد وزیدن، زیپ کیسه خوابها باز شد و یکییکی خزیدیم توی آنها. صبح که بیدار شدیم و از توی کیسه خواب درآمدیم، آنقدر گرمای توی کیسهها لذتبخش بود که ناخودآگاه 3 نفری به جان کسی که اینها را اختراع کرده دعا کردیم و زدیم زیر خنده.
وقتی پرواز میکنی همه جا را از آن بالا میبینی. همه اتفاقها؛ هر چه روی زمین میگذرد. پیشروی عملیات، عقبنشینی مدام عراقیها و صفهای طولانی اسیرهای عراقی که دست روی سر به عقب میبردندشان، به سمتشان شیرجه میزدیم و از روی سرشان رد میشدیم، میترسیدند و سرشان را خم میکردند. لذت میبردیم که اینها همانهایی هستند که اینهمه بلا سر هموطنهای ما در روز و شب آوردهاند و حالا این همه خوار و ذلیل شدهاند. میرفتیم برای بچههای فنی با آب و تاب تعریف میکردیم.
چهقدر خوشحال بودیم که در منطقه هستیم. این پروازها که با جان و دل انجام میدادیم هر کدامش به یک دنیا میارزید. بعد از حمله رزمندههای ما، طبعا عراق پاتک میکرد. لازم بود که جلوی این پاتکها گرفته شود که زحمات رزمندهها هدر نرود. این هوانیروز و خلبانهایش بودند که در وهله اول این کار را میکردند.
در کار ما ترس اصلا معنا نداشت. یک خلبان اگر بخواهد بترسد باید برود توی خانهاش بنشیند. مگر یک هلیکوپتر چیهست؟ یک مشت پیچ و مهره. با یک گلوله پرههایش میشکند و کار تمام است از همان اولین استارتی که میزدیم، خطر وجود داشت تا بلندشدن و از روی آن کوههای نوک تیز و درههای عمیق زاگرس رد شدن... همهاش خطر بود. به همهاش عادت کرده بودیم.
این آمار مختصری بود از کاری که هوانیروز در فتحالمبین انجام داده. الحق که شیرینترین روزهای عمرمان بود؛ فتحالمبین و بیتالمقدس. بهخصوص که نزدیک عید هم بود و این پیروزیها بیشتر میچسبید. بعد از ثامنالائمه و طریقالقدس روحیه گرفته بودیم. میدیدیم کشورمان بعد از این همه روزهای سخت دارد آزاد میشود. عراقیها را داشتیم عقب میزدیم. حملههایمان به نتیجه میرسید و تازه میفهمیدیم توی این روزهای گذشته واقعا چه کشیدهایم. واقعا غیرقابل توصیف است.
چه احساس غروری داشتیم از اینکه میدیدیم کارهایمان مفید است و نتیجه دارد. هرجا که میرفتیم، ارتشی و سپاهی و بسیجی ازمان استقبال میکردند. وقتی سایت 4 و 5 آزاد شد و ما رفتیم که مجروحها را به عقب بیاوریم، به محض اینکه نشستیم، یک روحانی آمد و دست به گردنمان انداخت. کمکم همه رزمندهها دورمان جمع شدند همه میخواستند ما را در آغوش بگیرند و با ما روبوسی کنند.
خیلی خب دیگر چه میخواستیم؟ یک نظامی، همه آمال و آرزویش همین است که از وطنش دفاع و مردمش را شاد کند که آن هم محقق شده بود.
راوی: سرهنگ خلبان، اردشیرکریم زاده
همشهری پایداری