مثل آدمهایی که برندهاند خواست به هوا بپرد، اما خودش را نگهداشت و با قدمهای سریع به راه افتاد. تا آنطرف خیابان و ابتدای جوی روباز، که مسابقه را شروع میکرد، فاصلهای نبود.
دو تکه چوب کاملاً به پوست دستش چسبیده بودند و حتی سر یکی از آنها در پوستش فرو رفته بود. وقتی مشتش را باز کرد، بیاختیار لبخندی روی لبش نقش بست. لبههای یک جعبه چوبی کهنه را که تویش مشتی خرتوپرت ریخته بودند، چند بار با یک کارد میوهخوری بیدسته و اسقاط خراش داده بود تا بالاخره دو تکه چشمش را گرفته بود. هر چند آنطوری که انتظار داشت خوش دست و تندرو نبودند، اما میشد با آنها تا کرد، به خصوص برای اولین روز.
کف دستش را بالا آورد و جلوی چشمانش گرفت و با انگشت اشاره آن دستش بهشان فاصله داد. به تکه چوب کوچک و پهن گفت: «باید خودت را نشان بدهی، پا کوتاه!» بعد، نگاهش را روی تکه چوب بلندتر گرداند:«ببینم چیکار میکنی، گردن دراز!» و سرش را راست گرفت و با مشت باز شده به انتهای خیابان خلوت و اطرافش چشم دوخت.
همه چیز برای شروع آماده بود. فکرش را که میکرد قلبش از هیجان فشرده میشد. هیجانش بیدلیل نبود، چون حداقل در آن یک روز مزاحمی نداشت، مخصوصاً کمال که سال پیش سر بزنگاه سر میرسید و مثل مگس مزاحمی طول مسابقهاش را میبرید. دستش را، تا جایی که نوک انگشتانش به آب میرسید، به صورت مایل داخل جوی فرو برد. تکههای چوب از دستش جدا نمیشدند. با انگشتان دست دیگرش آنها را از پوستش جدا کرد و سعی کرد کاملاً عدالت را رعایت کند. یک خط فرضی برای خودش روی آب کشید و در حالی که سر زانوهایش را کنار یک لبه گذاشته و یک دستش را در لبه مقابل تکیهگاه خود ساخته بود، تا جایی که راه دستش بود سرش را به داخل جوی خم کرد و با یک حرکت چوبها را با هم رها کرد. وقتی فشار آب چوبها را به جلو راند تمام بوی آزاردهنده جوی را فراموش کرد و مثل فنری که رها شده باشد بلند شد و با چند حرکت سریع، سر زانوهای خاکیاش را تکاند.
قبل از مسابقه تصمیم گرفته بود امروز هوای پاکوتاه را داشته باشد و سر او شرط بسته بود، اما آن را رو نمیکرد تا روحیه حریفش خراب نشود. یکی از اصول مسابقه شرایط برابر و عدالت بود که به آن پایبند بود و لزومی نمیدید هواداریاش را از پاکوتاه آشکار بکند. متأسفانه همان اول کار، پاکوتاه پشت کپهای آشغال گیر افتاد و سرعتش گرفته شد و گردن دراز با شیب مناسبی که داشت خودش را جدا کرد. بلافاصله دوروبرش را جستوجو کرد و شاخة خشکیده درختی را که کمی دورتر افتاده بود، برداشت و با آن راه پاکوتاه را باز کرد و با همان شاخه، برای این که سرعت بگیرد، آب را پشت سرش جریان داد. پاکوتاه خلاص شد و در شیب افتاد و به گردن دراز نزدیک شد. نتوانست خودش را کنترل کند و زیر لب زمزمه کرد: «بگیرش پا کوتاه!»
کمی جلوتر جریان آب تند میشد و جوی شفاف و تمیز بود. میتوانست کف و سنگریزههای آن را با چشم غیرمسلح تشخیص بدهد. همین توجه و توقف باعث شد تا از جریان مسابقه دور بیفتد و وقتی به خودش آمد، شناگرها کلی دور شده بودند. انگار فنرش را کشیده باشند، با یک خیز، به طرف جلو دوید. دوشادوش هم پیش میرفتند. فقط قد یک کف دست گردن دراز پیش بود. به طرز غیرقابل باوری احساس شادی میکرد، طوریکه کفهای هر دو دستش را به هم کوفت. انعکاس صدای دستهایش در خیابان خلوت و در آن صبحگاهی پیچید و به گوش خودش رسید. یک لحظه غافلگیر شد و مثل موشی که قصد بیرون آمدن از لانهاش را داشت، ریزریز و محتاط به دوروبرش چشم دواند. در آن وقت صبح و در آن خیابان پرنده هم پر نمیزد. فکر کرد اگر شناخته میشد به نظرشان خلوچلی میآمد که بیدلیل میخندد و کف میزند.
توقفی دیگر! دوباره از شناگرها عقب افتاده بود. مسابقه را ادامه داد. کمی جلوتر، جوی یک لجنزار واقعی بود و آشغالهای متنوعی، حتی کارتون مقوایی و جعبهای بزرگ و شکسته و قوطیهای ریز و درشت فرو رفته و نیمباز و میوههای گندیده و گوجهفرنگی و خیار، راه آب را بند آورده بودند. آب تیره و کدر بود و شناگرها پشت توده عظیمی از آشغالهای بدبو کپ کرده بودند. چارهای نداشت جز این که دست به کار شود. سوراخهای دماغش را گرفت، خم شد و با شاخهای دیگر که پیدا کرده بود، شناگرها را از لای آشغالها نجات داد و برداشت و دوید. از جلوی یک ردیف مغازه با کرکرههای پایین رد شده بود. احساس خفگی کرد. دماغش را ول کرد و عمیق نفس کشید. به بدن شناگرها تکهتکه ماده لزج سیاهی چسبیده بود. حالش به هم خورد! آنها را در آب جوی شست و در یک خط مساوی رهایشان کرد.
ستهایش را هم آب زد و با انزجار به پشت سرش نگاه کرد و آرزو کرد بقیه طول مسابقه با چنین صحنههای دلبههمزنی مواجه نشود. خوشبختانه همین شد و هرچند در خموچم جوی طولانی و پیچاپیچ، راه روشن و یکدست نبود، اما دوباره با آن سیاهی چندشآور روبهرو نشد. در طول مسیر قولی را که به خودش داده بود زیر پا گذاشت، از خود بیخود شد و پاکوتاه را تشویق به تلاش بیشتر و جلو زدن کرد. به هوا پرید تا پاکوتاه برنده مسابقه باشد. حتی از عصبانیت قرمز شد و سر پاکوتاه داد کشید و به او گفت: «کدو تنبل بیمصرف!»
اما هیچکدام از این تیر و ترفندها باعث نشد تا پاکوتاه به خود بیاید و کمی به خودش زحمت بدهد و روسفیدش کند. در پایان خط این گردن دراز بود که با اختلاف یک گردن برنده مسابقه شد و کلی قیافه گرفت. او شناگرهایش را از جوی بیرون آورد و در آفتاب گذاشت تا خشک بشوند. کمی نفسنفس میزد چون جاهایی از مسیر را دویده بود. به پا کوتاه چشم غرهای رفت و زورکی به گردن دراز لبخند زد.
داشت به خانه برمیگشت. دلگرم بود. تمام تابستان را وقت داشت تا شناگرهایش را به آب بیندازد. مطمئن بود روزهای بعد و دورهای دیگر، حداقل در یک یا چند دور، پاکوتاه برنده میشود و پوزة گردن دراز مغرور را به خاک میمالد. سه ماه، هر روز، چه عالی!