اریک اسکیو لدبرگ، فیلمساز 45 ساله نروژی، «بیخوابی» را در سال 1997 و در 32سالگیاش ساخت(یک تریلر معمایی- جنایی) و با استفاده از منطقیترین و ظریفترین انگارههای مربوط به این ژانر، فیلمی 96 دقیقهای و بسیار خوشساخت را روانه اکران کرد.
بیخوابی، روایتی جنایی دارد و طبیعتا یک عنصر جنایتکار و یک قربانی و یک دنبالکنند. این دو کاراکتر در مقام کارآگاه، پیش فرض بدون قید و شرط فیلم شناخته میشوند و از اینرو در روند شکلگیری بستر اصلی فیلم و آغاز و پایان داستانکها و مهمتر از همه ربط آنها به هم، این پیش فرض بهعنوان جزئی از قواعد ژانر جنایی - معمایی توسط اسکیو لدبرگ بهخوبی رعایت میشود. اما مشکلاتی هم در این کار وجود دارد.
ابتدا بیننده درک مبهمی نهتنها از کاراکترها که حتی از زمان و مکان فیلم دارد. این البته تعجبآور نیست؛ چرا که محل شکلگیری داستان در بیخوابی در منطقهای از نروژ روی میدهد که در حقیقت ساعت بهدرد هیچ کاری نمیخورد. اینجا از طلوع و غروب خورشید بهطور معمول خبری نیست ؛ یا شب است و یا روز، همین.
هیچ ساعتی دقتبرانگیز نیست و برای یک فیلم معمایی - جنایی که زمان یکی از مهمترین انگارهها به حساب میآید، طبیعی است که باید با این شرایط یک فاکتور تاثیرگذار دیگری را جایگزین آن کرد. آن فاکتور چیست؟ بهرهگیری از هوش و درایت و قدرت انتقال سریع در تصمیمگیریها توسط کسی که میخواهد این عملیات را رهبری کند یا همان کارآگاهی که قرار است تعقیبکننده قاتل باشد و یا اینکه قربانیها را جستوجو کند. این مهم توسط اریک اسکیو لدبرگ به زیبایی به فیلم بیخوابی اضافه میشود؛ چراکه با ورود این کارآگاه مشکلات بسیاری حل میشود اما همزمان مخاطرات عجیب و غریبی نیز روی میدهد که در نهایت کفه را به سمتوسوی موفقیت قاتل رهنمون میسازد.
یکی از مهمترین داستانکهای فیلم بیخوابی که باعث شکلگیری و پایان بندی داستان هم میشود، ماجرای شلیک ناخواسته یوهانس به همکار قدیمیاش است. در ادامه بیننده نمیداند و حتی نمیتواند حدس بزند که واکنش یوهانس چه خواهد شد. این روایت باعث یک تعلیق و سوسپانس اصیل و کاربردی در فیلم میشود که هرچه از زمان فیلم بیشتر میگذرد، باعث میشود تعلیق بیشتر جلوهگر شود.
در واقع این تعلیق رمز و رازهای فیلم را شدت میبخشد و این هنگامهای است برای پیدا شدن جواب سؤالات و گشوده شدن قفل رمزها. اینجاست که یک کاراکتر در مقام تسهیلکننده روند شکلگیری داستان پایانی به مساعدت یوهانس اینگستروم میآید؛ یک پلیس محلی زن بهنام تانیا لورنتسن که از ابتدای پرونده در کنار یوهانس بوده است.
او همه چیز را میداند اما سعی میکند به روی یوهانس نیاورد. حتی وقتی که یوهانس قاتل را مییابد و او را به قتل میرساند و همه اسرار را کشف میکند باز هم در اینباره تانیا به روی یوهانس نمیآورد. هرچه باشد یوهانس پرونده را با موفقیت به پایان رسانیده و این یک فتح بزرگ به حساب میآید. او قاتل زنجیرهای را کشته و هویت تمام قربانیها را نیز کشف کرده و امنیت به منطقه آمده اما سؤال اینجاست که یوهانس با خودش چه کار خواهد کرد؟ او که پیش از این نیز بار مشکلات زیادی را بر وجدانش حمل میکرد حالا با این اتفاق تلخ یا همان کشته شدن همکارش چه کار خواهد کرد؟
جالب اینجاست که تانیا در واپسین دم، پوکه گلولهای را که توسط یوهانس شلیک شده و باعث قتل همکارش شده بود، روی میز میگذارد و در واقع غیرمستقیم به او میفهماند که از راز دردناکش آگاه است و در عین حال با این کارش به او فهماند که خود یوهانس باید تصمیم بگیرد. یا خودش این راز را به بقیه میگوید یا نمیگوید. هر کار که بکند به هرحال تصمیم با خودش است.
اتفاقا این کار تانیا در نمای آخر فیلم به زیبایی نمایش داده میشود. در نمای پایانی یوهانس اینگستروم را میبینیم که در داخل تونل تاریک در حال رانندگی است. او دارد به خانه برمیگردد و اگرچه جز چشمهای او در آن تونل تاریک چیزی معلوم نیست اما در همین چشمها غوغایی است. عذاب وجدان یک آن او را آزاد نخواهد گذاشت و او باید یا با آن کنار بیاید یا اینکه درمانی برای این بیتابی پیدا کند. این چشمها شاید به معنای این باشد که چشمهای همکارش نیز بیدار است و او را میپاید و این پاییدن یکی دو روز دیگر نخواهد پایید. این داستانی همیشگی خواهد بود یا پا پیش میگذارد تا حقایق رو شود یا اینکه در جای خود خواهد ایستاد و زیر بار عذاب وجدان له خواهد شد؛ هیچ سرنوشت دیگری برای او نمیتوان در نظر گرفت.