به اندازه دهها بالش پر کهنه کرده بود و یک عالمه نوه و نتیجه داشت، از دو کرم شبتاب و سه جیرجیرک هم دعوت کرده بود که در مراسم جشن تولد آخرین نوههایش شرکت کنند. مادربزرگ هم مقداری ارزن بسیار ریز پسانداز کرده بود تا جوجهها بعد از بیرون آمدن از تخم، لااقل چند روزی را با آن ارزنها بگذرانند.
پدر، مادر، داییها، عموها، عمهها، خالهها، پسرخالهها، دخترعموها، پسرعموها، اصلاً بهتر است بگوییم که یک لانه پر از مرغ و خروس جوان و پیر همه منتظر تولد آن دو جوجه آخری بودند. پدر جوجهها خروسی بسیار بسیار جدی بود. او ساعتش را به بال راستش بسته بود و با یک چشم تخممرغ را میپایید و با چشم دیگرش عقربههای ساعت را. او هر دو دقیقه یک بار قوقولی قوقویی نخراشیده و نتراشیده تحویل جمع میداد و در فاصله هر قوقولی قوقو، چند قدم راه میرفت و برمیگشت و میگفت:
- من فکر میکنم که نباید به جوجهها توی بیرون اومدن از پوسته تخم مرغ کمک کرد. بچههای من باید از جوجگی روی پای خودشون وایسن و به خودشون متکی باشن. اون هم از روز اول تولد.
این« از روز اول تولد» را خیلی محکمتر میگفت تا همه بشنوند!
خانم مرغه یعنی مادر جوجههایی که در داخل پوسته تخممرغ داشتند تلاش میکردند و دست و پا میزدند، از مهربانی هیچ کم نداشت. به آرامی گفت:
- حالا نباید اینقدر هم سخت گرفت. یک کمی ملایمت با بچهها هم بد نیست، اون هم این موقع که این طفلکیها تازه دارن تلاش خودشون رو میکنن.
یکی از زن داییها از ته لانه فریاد زد:
- حالا نه به باره، نه به داره. بذارین بیچارهها از پوست در بیان، بعد براشون خط و نشون بکشین!
پدربزرگ که کهنه خروسی بود و صدایش کمی خش برداشته بود و تازگیها یادش میرفت که سرموقع قوقولی قوقو کند و دایم میگفت امان از این فراموشی، بادی به گلو انداخت و بعد از چند سرفه گفت:
- یادم رفت میخواستم چی بگم. امان از این فراموشی !
خان دایی که خروس جاافتادهای بود و تازه پرهای رنگ و رو رفتهاش را با حنا رنگ کرده بود به آرامی گفت:
- پارکینسون پدربزرگ، بفرمایین پارکینسون! همون کلمه فراموشیه که از اون طرف آب اومده! بله پدربزرگ میفرمودین!
پدربزرگ آهی کشید و از مادربزرگ پرسید:
- وقت قوقولی قوقوی من نشده؟ راستی چی میخواستم بگم؟... بله داشتم میگفتم... امان از دست این پارکینسون، داشتم میگفتم که نوههای عزیز من، فرزندان گرامی! من فکر میکنم میشه ما هم کمک کنیم. جدیت سر جای خودش، یک کمی کمک هم بد نیست. مگه شما حالا روی پای خودتون نایستادین ؟
مادربزرگ نگاهی به پدربزرگ کرد و با صدایی لرزان گفت :
- خوبه خودت میگی فراموشکاری، حالا کاری نکن که یادت بیارم. مگه تو نبودی که میگفتی غیرممکنه بچه من نتونه پوست تخم مرغ رو بشکنه! اصلاً مثل این که یادت رفته نزدیک بود این بچه نازنینم توی پوست خفه بشه!
پدر جوجهها که شنید صحبت در مورد خود اوست، برای چند لحظه ایستاد، سینهای جلو داد و از این که در وقت تولد از مرگ حتمی نجات پیدا کرده کمی به خودش بالید و به قدم زدن ادامه داد.
خروسهای جوان که تاجشان را به طرز جدیدی بالا زده بودند و صدایشان بیشتر به صدای نیلبکهای لب پریده میمانست، میگفتند:
- آخه پدربزرگ، الان دیگه مثل دورههای قدیم نیست، بچه باید...
آقا خروسه یعنی پدر آن دو جوجه که در داخل پوسته تخممرغ دست و پا میزدند، با عجله به ساعتش نگاهی کرد و چون فرصتی نبود، قوقولی قوقوی خشداری سر داد و با عجله نگاهی به خروسهای جوان انداخت و گفت:
- جلوی بزرگترها! اون هم جلوی پدربزرگ که یه عالمه پر و بال کهنه کرده و اندازه صدتا بالش پر ریخته! جلوی ایشون که از دست صد تا روباه جون سالم به در برده !
کرمهای شبتاب و جیرجیرکها بیتابی میکردندجیرجیرکها میگفتند آنها یک برنامة زنده دیگر هم دارند. یکی از کرمهای شبتاب بعد از نطقغرایی در مورد صرفهجویی در مصرف برق گفت که دارد سپیده صبح میدمد و آنها نمیتوانند تا صبح همچنان به مصرف برق ادامه بدهند. بهتر است به این دو جوجه بیچاره لااقل یک کمکی بکنند تا آنها هم بروند پی گرفتاریشان! خان عمو که خروس قوی هیکلی بود و به کلاس زیبایی اندام میرفت و شایع شده بود که قرصهای تقویت عضله هم میخورد، فکری به نظرش رسید. پس به پدربزرگ نزدیک شد، سر در گوش او گذاشت و چند جمله را کنار گوش او پچ پچ کرد. پدر بزرگ ابتدا چندین بار سرش را تکان داد و این نشانه آن بود که پیام را دریافت کرده اما درست وقتی که خان عمو میخواست موضوع پیام را عملی کند، پدربزرگ گفت:« چی گفتی؟! امان از این فراموشی!»
خاندایی خیلی محکم گفت:
- پارکینسون پدربزرگ! این کلمه تازه از اونور آب اومده و خیلی هم رایج شده. انگار فرهنگستان هم نتونسته چیزی جاش بذاره ! پارکینسون پدربزرگ خوب میفرمودین پدر بزرگ !
- بله، امان از این چیزی که گفتی از یه جایی اومده، چی میگفتم؟!
خانعمو بار دیگر سر به گوش پدربزرگ گذاشت و چیزهایی را نجوا کرد. پدربزرگ سرفهای کرد و گفت:
- بله، البته، البته، فکر خوبیه. من جداً موافقم!
خان عمو بالهایش را به هم کوبید و در میان ذرات کاهی که به هوا پخش کرده بود، سینهاش را جلو داد، نفس را حبس کرد، چشمهایش را بست و ناگهان چنان نعره قوقولوآنهای زد که تخممرغها اول از جا پریدند و بعد محکم به همخوردند، مادربزرگ روی کاههای لانه پهن شد و چندین پر از پرهای تازه رنگ شده خان دایی ریخت. ولولهای در لانه به راه افتاد. بعد از این حادثه که مثل یک طوفان بود خروسها و مرغهای جوان فوراً خود را مرتب کردند و یک مرغ از وسط لانه فریاد زد که:« نه احتیاجی به اورژانس نیست. فقط غش کرده!»
پدربزرگ عقیده داشت که باید کاه را خیس کرد و گرفت جلو دماغ کسی که غش کرده. البته تا میخواست این نظر حکیمانه را اعلام کند متأسفانه یادش رفت که چه میخواهد بگوید. پدر جوجهها که در تمام این مدت به دقت مواظب تخممرغها بود، خوشحال از این که آنها از این انفجار جان سالم به در بردهاند پرخاشکنان به خان عمو گفت:
- پس خیلی هم شایعه نیست! آقاجان شما هر وقت خواستین یه همچی صدایی از خودتون در بیارین، لطفاً بیست و چهار ساعت قبل از اون ما رو خبر کنین که لااقل اورژانس خبر کنیم!
یکی از کرمهای شبتاب که کمی ترسیده بود، گفت:
- سوختش داره تموم میشه . واقعاً باید کاری کرد. حالا به کجای این دنیا برمیخوره که چندتا نوک هم بزنین به این پوسته تخم مرغ؟
پدر جوجهها که همچنان محکم و یکنواخت قدم میزد و برمیگشت، چند لحظه ایستاد و پاها را به زمین کوبید و گفت:
- برای من افت داره آقا! اون هم بچه من. افت داره، میفهمی!؟
تصویرگر: محمدرفیع ضیایی
جیرجیرکها سازهایشان را گذاشتند روی کولشان و در مقابل اعتراض خروسها و مرغهای جوان که منتظر آهنگ بودند، گفتند با این صدا سازشان از کوک در رفته و چند ساعت طول میکشد که باز کوک کنند. لامپهای قرمز کرمهای شبتاب روشن شدند و این نشانه آن بود که واقعاً دارد سوختشان تمام میشود.
خان عمو که در حمله اول موفق نشده بود با موج صدا پوسته تخممرغها را بشکند، نفسی تازه کرد و سینه را جلو داد و گفت:« با اجازه بزرگترا، میخوام یه دهن قوقولی قوقوی دیگه برم !»
پدر جوجهها گفت:« لازم نکرده سقف رو پایین بیاری !»
خان عمو گفت:
- یعنی چی شما دقیقه به دقیقه صداتو ول میکنی؟ حالا که به ما رسید لازم نکرده؟!
خان دایی که چهار پر کنده شدهاش را از ته لانه پیدا کرده بود و زده بود زیر بغلش تا سر فرصت برود قسمت تعمیرات، خودش را میان آن دو انداخت و گفت:
- زشته جلوی این همه مرغ و خروس جوون واسه هم شاخ و شونه بکشین !
تخم مرغها داشتند حرکت میکردند. لامپهای قرمز کرمهای شبتاب چندین بار چشمک زدند. یکی از آنها گفت:« از سوخت اضطراری استفاده میکنم.»
خان عمو باردیگر بالها را به هم زد و در میان ذرات کاهی که به هوا پرتاب کرده بود گفت:« با اجازه!»
خان دایی گفت:« کمی آرومتر. چند تا بال دیگه بیشتر برای من نمونده.» و پدر جوجهها به طرف خان عمو حمله کرد و گفت:« اگه بذارم!...»
پدربزرگ عصا را جلوی آن دو گرفت و ناگهان خان عمو قوقولی قوقوی دومی را شلیک کرد و طوفان شروع شد. پدربزرگ از فرصت استفاده کرد و با ملایمت عصا را بر هر دو پوسته تخم مرغ فرود آورد. آخرین موج صدای خانعمو که تمام شد، پدربزرگ عصا را از روی پوستههای تخممرغ بلند کرد و ناگهان فریاد زد:
« تولد، تولد...»
مرغ و خروسهای جوان با پدربزرگ دم گرفتند« تولد، تولد، تولدت مبارک!» البته وسط آن معرکه پدربزرگ هم یک قوقولی قوقوی خشدار سر داد که کسی متوجه نشد.
آقا خروسه که از حرکت بازمانده بود و از میان ذرات معلق کاه میدید که جوجهها از تخم درآمدهاند، فریاد زد:
- دیدین ! نه، واقعاً دیدین فرزندان من چه پوستی ترکوندن، عرض نکردم...
پدربزرگ گفت:
- عجله کنین نوههای نازنین من. تا شمعهای کرمهای شبتاب خاموش نشده اونها رو فوت کنین، جیرجیرکها بنوازین!
اما خوب، سپیده دمیده بود و از کرمهای شبتاب خبری نبود. بعدها یک خروس جوان برای همه تعریف کرد که در وسط دعوا و با موج آن صدا هر دو کرم شبتاب فیوز سوزاندند و خیلی آرام خودشان را باریک کردند و از لانه در رفتند، در حالی که غرولندکنان میگفتند:
« خروس به این لجبازی ندیده بودیم!» و یکی از کرمهای شبتاب با باقیمانده نور خودش پشت دستش را داغ کرد که دیگر در جشن تولد خروسها شرکت نکند!