پنجشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۹ - ۰۹:۰۲
۰ نفر

لیلی شیرازی: همه­ ما متولد شده‌­ایم و روزی می‌میریم، اما تو متولد شدی و نمردی، عجیب بود، ولی درباره­ تو اتفاق افتاد.

درباره­ آدم‌­های بزرگ دیگری هم، به شکل محدودتری این اتفاق افتاده است؛ مثلاً حافظ یا مولانا که قرن‌­هاست زنده‌­اند. اما زنده بودن تو ابعاد عجیبی به خود گرفته است. زنده بودن تو آدم‌ها را هر سال به خیابان می‌کشاند، محرم­‌ها!  و در طول سال‌­های زندگی آدم‌­ها، نام تو رمزی است که روی پرچم‌­ها حکایت طولانی و بزرگی در پشت سر دارد!

حضور تو در این دنیا، حضور عجیبی بود. تو آمدی که بمانی و پیشانی نوشتت از همان اول به خط خون بود. تو اما، برای جنگ نیامده بودی، برای حقیقت آمده بودی و حقیقت با تو زنده ماند! راستی که آیا کسی به غیر از تو هست که شاعران برایش این همه شعر گفته باشند؟ کسی هست که داستان زندگی‌اش و داستان شهادتش این قدر توامان و درآمیخته باشد؟ کسی که در شهادتش زندگی کرده و کسی که زندگی کرده تا شهادتی جاودانه داشته باشد؟

اصلاً برای همین است که هر وقت می­‌خواهیم درباره­ تولد تو حرف بزنیم، ناخودآگاه حرف به کربلا می‌کشد. نه فقط درباره­ تولدت، که درباره­ هر چه به تو مربوط است، وقتی حرف می‌زنیم، می‌­رویم کربلا. یک‌هو می‌­بینیم محرم است! زمان و مکان تغییر کرده و ما معلق میان عقربه‌­ها و تقویم‌­ها دست و پا می‌زنیم.

دلیلش این است که زندگی و مرگ تو به هم آمیخته است. مثل مایه­ شربت بیدمشک و آب خنک که وقتی همش می‌­زنی دیگر جدایی ناپذیر است. دیگر فقط یک لیوان شربت بیدمشک خنک است که باید یک نفس سر کشید و لذت برد. زندگی و مرگ تو همان شربت است و برای دانستن تو باید شربت را تا آخرین قطره نوشید!

با درآمیختن در جریان زندگی تو، می‌­شود یاد گرفت که چه‌طور باید مرد! با دیدن مرگ تو می‌­شود فهمید که چه‌طور باید زندگی کرد! و من عاشق این تناقض و تشابهم. این تناقض شب و روزی که در مرگ و زندگی هست و این تشابهی که تو در این دو متضاد آفریده‌­ای!
برای من، تو کسی هستی که چیزهای عجیبی از چند نفر آدم دوست داشتنی را با هم در خودت جمع کرده‌ای و این، تو را خیلی برای من عزیز کرده است. چیزهایی از پدربزرگت، پدرت، مادرت و برادرت!

تو از این چهار نفر چیزهایی در خودت داری که با ذات خودت هم درآمیخته و معجون عجیبی درست کرده است. 
شجاعتت! فکر می­‌کنی شجاعتت مرا به یاد کدام یک از این چهارنفر می‌اندازد؟
مظلومیتت! مظلومیتت چه؟ به کدام یک از این چهارنفر رفته؟
این که آغازگر جنگ نبودی چه؟ این یکی را که دیگر معلوم است از کی به ارث برده‌­ای! از کسی که می‌گویند در جنگ‌‌ها شمشیر به دست نمی‌­گرفت! از او که از همه مهربان‌تر بود و گفته‌­اند که تو را بسیار دوست داشت و وقتی متولد شدی تو را در آغوش گرفت و اشک ریخت!

از او پرسیدند چرا گریه می­‌کند؟ چرا سر تو را به سینه‌­اش چسبانده و اشک می‌­ریزد؟ مگر نه این که امروز تولد توست و پدربزرگ باید به فکر هدیه باشد و دوستانش را مهمان کند و شب از ذوق بودن تو خواب به چشمش نیاید؟ و او گفت می­ داند که برای این سر چه اتفاقی خواهد افتاد! جالب است. می‌­بینی؟ برای او هم از همان اول این داستان زندگی و مرگ تو با هم درآمیخته بود!

کد خبر 111836

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز