درباره آدمهای بزرگ دیگری هم، به شکل محدودتری این اتفاق افتاده است؛ مثلاً حافظ یا مولانا که قرنهاست زندهاند. اما زنده بودن تو ابعاد عجیبی به خود گرفته است. زنده بودن تو آدمها را هر سال به خیابان میکشاند، محرمها! و در طول سالهای زندگی آدمها، نام تو رمزی است که روی پرچمها حکایت طولانی و بزرگی در پشت سر دارد!
حضور تو در این دنیا، حضور عجیبی بود. تو آمدی که بمانی و پیشانی نوشتت از همان اول به خط خون بود. تو اما، برای جنگ نیامده بودی، برای حقیقت آمده بودی و حقیقت با تو زنده ماند! راستی که آیا کسی به غیر از تو هست که شاعران برایش این همه شعر گفته باشند؟ کسی هست که داستان زندگیاش و داستان شهادتش این قدر توامان و درآمیخته باشد؟ کسی که در شهادتش زندگی کرده و کسی که زندگی کرده تا شهادتی جاودانه داشته باشد؟
اصلاً برای همین است که هر وقت میخواهیم درباره تولد تو حرف بزنیم، ناخودآگاه حرف به کربلا میکشد. نه فقط درباره تولدت، که درباره هر چه به تو مربوط است، وقتی حرف میزنیم، میرویم کربلا. یکهو میبینیم محرم است! زمان و مکان تغییر کرده و ما معلق میان عقربهها و تقویمها دست و پا میزنیم.
دلیلش این است که زندگی و مرگ تو به هم آمیخته است. مثل مایه شربت بیدمشک و آب خنک که وقتی همش میزنی دیگر جدایی ناپذیر است. دیگر فقط یک لیوان شربت بیدمشک خنک است که باید یک نفس سر کشید و لذت برد. زندگی و مرگ تو همان شربت است و برای دانستن تو باید شربت را تا آخرین قطره نوشید!
با درآمیختن در جریان زندگی تو، میشود یاد گرفت که چهطور باید مرد! با دیدن مرگ تو میشود فهمید که چهطور باید زندگی کرد! و من عاشق این تناقض و تشابهم. این تناقض شب و روزی که در مرگ و زندگی هست و این تشابهی که تو در این دو متضاد آفریدهای!
برای من، تو کسی هستی که چیزهای عجیبی از چند نفر آدم دوست داشتنی را با هم در خودت جمع کردهای و این، تو را خیلی برای من عزیز کرده است. چیزهایی از پدربزرگت، پدرت، مادرت و برادرت!
تو از این چهار نفر چیزهایی در خودت داری که با ذات خودت هم درآمیخته و معجون عجیبی درست کرده است.
شجاعتت! فکر میکنی شجاعتت مرا به یاد کدام یک از این چهارنفر میاندازد؟
مظلومیتت! مظلومیتت چه؟ به کدام یک از این چهارنفر رفته؟
این که آغازگر جنگ نبودی چه؟ این یکی را که دیگر معلوم است از کی به ارث بردهای! از کسی که میگویند در جنگها شمشیر به دست نمیگرفت! از او که از همه مهربانتر بود و گفتهاند که تو را بسیار دوست داشت و وقتی متولد شدی تو را در آغوش گرفت و اشک ریخت!
از او پرسیدند چرا گریه میکند؟ چرا سر تو را به سینهاش چسبانده و اشک میریزد؟ مگر نه این که امروز تولد توست و پدربزرگ باید به فکر هدیه باشد و دوستانش را مهمان کند و شب از ذوق بودن تو خواب به چشمش نیاید؟ و او گفت می داند که برای این سر چه اتفاقی خواهد افتاد! جالب است. میبینی؟ برای او هم از همان اول این داستان زندگی و مرگ تو با هم درآمیخته بود!