برادر ناتنیام لوتار از قربانیان تحول ساختار اقتصادی است. او برنامهریز یک کارخانه چوببری بود. اگرچه از این شغل رضایت کامل داشت ولی آن را از دست داد و از آن پس دیگر نتوانست وارد دنیای کار شود.
او مدتهاست که بیکار است؛ سرنوشتی که خیلیها بدان دچارند. ناگفته نماند که اعتبار برادرش نیز دردسر زیادی برای او درست کرد. البته من از خطای وی میگذرم که میکوشید از موقعیت من سوءاستفاده کند.
ولی قضیه زمانی مشکلساز شد که او با معاملهگران بیوجدانی سروکار پیدا کرد که خود را به عنوان کارگزاران ادب معرفی کرده و او را مجبور نمودند تا درباره من بنویسد. از این رو چارهای جز قطع رابطه با وی نداشتم.
خواهر دوم من، هایدروزه، ابتدا فروشنده کفش در «لِمگو» بود؛ همان جایی که من هم در جوانی به عنوان کارآموز در خرازی آگوست براند مشغول کار بودم. او بعدها پیشرفت کرد و اکنون به عنوان منشی در یک اداره دولتی فعالیت میکند. او ازدواج کرده و صاحب دو پسر است که یکی از آنها تحصیلات خود را به پایان رسانده و دیگری در شرف اتمام آن است.
خواهر سوم من، ایلزه، کارشناس آموزش اجتماعی است. او گهگاه خود را نسبت به انجام برخی فعالیتهای سیاسی متعهد ساخته و سابقاً عضو اتحادیه مادران سرپرست خانواده و از منتقدان سرسخت سیاست مالیاتی حکومت من بود.
او حتی موفق شده مادرم را که در زندگی به غیر از سوسیال دموکراتها هرگز به حزب دیگری رأی نداده، اجباراً متقاعد کند که به نفع سبزها رأی دهد. افراد خانواده من همواره به راحتی با یکدیگر کنار نمیآیند و به ندرت با هم تناسب فکری دارند. این موضوع در مورد من هم صدق میکند.
خانه ما شامل دو اتاق کوچک و یک آشپزخانه بود که از دیوارهای آن هر صدایی عبور میکرد. پس تعجبی نداشت که ما صبحها از اولین فرصت ممکن استفاده میکردیم تا از خانه خارج شویم و همراه سایر خواهر و برادرها از این تنگنا رهایی یابیم.
من هنگام فکر کردن در مورد دوران کودکی و خانوادهام بارها از خود پرسیدهام که اصولاً چه عوامل و شرایطی در حرفة نسبتاً عجیب من نقش داشتهاند. ولی با همة اعتماد به نفسی که دارم و آن را مبتنی بر خدمات ارزندهام میدانم، هرگز از این کار که خود را از امکانات خاص بهرهمند سازم، دست برنداشتهام.
من از بسیاری جهات برای مادرم احترام قائلام. تربیت فرزندان نیاز به وقت دارد و او وقت کافی برای این کار نداشت. او یک نظافتچی بود و از این راه کسب درآمد میکرد، بدون آن که این عایدات را در مرکز رفاه اجتماعی به ثبت برساند. از اینرو من بعدها به عنوان کارآموز حقوقی مجبور شدم تا مراحل دادرسی او را در دادگاه امور اجتماعی در دتمو به جریان بیندازم که با یک مقایسه پایان پذیرفت.
من متعهد شدم تا مبلغ قابل پرداخت را به او تأدیه کنم. اگرچه من گرایش زیادی به بینظمی داشتم و این با آزادیهای دوران کودکیام سازگاری داشت، ولی هرگز شکست نخوردم. این امر، کمتر ناشی از تأثیر تئوریک اصول آموزشی بر من بود، بلکه بیشتر بیانگر شخصیت مادرم بود.
او فرزندانش را دوست میداشت و هیچگاه بین آنها فرق نگذاشته بود و هنوز هم نمیگذارد. ما همگی مهرورزی را از مادرمان آموختهایم. شاید لحن این جمله کمی تکاندهنده باشد، اما واقعیت دارد. هرگاه مادرم ناامید میشد که البته بهندرت اتفاق میافتاد، من سعی میکردم با این جمله او را دلداری دهم که روزی با یک اتومبیل مرسدس بنز خواهم آمد و او را با خود خواهم برد. لااقل توانستم به این قول عمل کنم.
موضوع دیگری که عمیقاً مرا دگرگون نمود، این است که کسی نبود تا راه درست و غلط را در دوران کودکی به من نشان دهد. همه چیز تابع آزمایش و خطا بود. حتی محیط کوچک روستایی هم قوانین خاص خودش را داشت. اغلب با یک ضربه ناگهانی مشخص میشد که چه چیز خوب و چه چیز بد است.
معلمان و کسانی هم که به نوعی سعی در تربیت من داشتند، هرگز از زدن چنین ضربهای کوتاهی نمیکردند. اگر امروز به این سرزمین مینگرم، یقیناً میدانم که زمانی در اینجا آداب و رسوم خشکِ فراوانی حاکم بود. اختلاف طبقات بالا و پایین و تبعیضهایی که میان این دو طبقه صورت میگرفت، به سهولت قابل تشخیص بود.
من جزء طبقه پایین جامعه بودم و حتی به خاطر کوچکترینِ خطاها سرزنش میشدم. کشیش ما در مراسم پذیرش برای عضویت کلیسا فقط هوای بچههای طبقات بالا را داشت و معاون او به امور بقیه رسیدگی میکرد. من این تبعیض را بهروشنی احساس میکردم.
من میدانستم که چه جایگاهی باید به من تعلق گیرد و از این رو از کشیش متنفر بودم. البته او تنها بخشی از نظام اجتماعی مؤثری بود که تا زمان رایش و آلمان نازی هم بدون آن که لطمهای بدان وارد شود، پا بر جا ماند. بدین ترتیب، مخالفت من با این نظام، ریشه در چنین خاطرات فراموش نشدنیای دارد.
قبل از آن که تشخیص دهم که تنها راه برای رهایی از شرایط اجتماعی محدود و بعضاً دلهرهآوری که بر من تحمیل شده چیست، مدتها در جستجوی آن بودم. البته این نه کاوشی هدفمند، بلکه بیشتر مشاهدهای عمیق، سنجیده و آزمایشی بود.
من در گوتینگن زندگی میکردم و در آنجا از 1962 تا 1964 به عنوان فروشنده در یک فروشگاه لوازم آهنی مشغول به کار بودم. تا این که گرایشهای سیاسی در من پدیدار شد. شخصیت هلموت اشمیت، بهویژه بلاغت گفتار وی، مرا مجذوب خود کرده بود. من باید همه جوانب را در نظر میگرفتم و در مورد تمام احزاب سیاسی در آن زمان تحقیق میکردم.
سرانجام متوجه شدم که در حزب سوسیال دموکرات، بیشتر آن چیزی که من در سیاست به دنبالش هستم، یافت میشود. این حزب نمیخواست با وضع طبقاتی حاکم در جامعه کنار بیاید. شاید من پس از آشنایی با این حزب، تازه به درک درست آنچه سابقاً در حین اجرای مراسم پذیرش برای عضویت یک تجربه کرده بودم، نائل گشتم؛ این که تنها تحصیل علم و دانش، گشاینده راهی است که میتواند آدمی را از حضیض ذلت برهاند و به اوج عزت و اعتبار برساند. از اینرو من به عضویت حزب سوسیال دموکرات درآمدم.
پاییز 1962 بود که من درپوش یک بطری نوشابه را که از مدتها پیش گم کرده بودم، دوباره پیدا کردم، زیرا بر روی آن نشانی یک مدرسه شبانه را یادداشت کرده بودم. این درپوش، شش ماه تمام در داخل جیب پالتوی من قرار داشت؛ یعنی از همان شبی که در یک محفل دوستانه در کافیشاپی محقر در حین انجام بازی اسکات مطلع شدم که همبازیهای من شبی سه ساعت به یک مدرسه شبانه میروند و برای اتمام دوره متوسطه با تلاش و جدیت فراوان درس میخوانند.
جای این نشانی، مرا ترغیب کرد تا من هم در آن مدرسه ثبتنام کنم. بالاخره من هم هدفی داشتم و باید در جهت نیل به آن گام برمیداشتم. برخلافِ کار نامطلوبم در فروشگاه لوازم آهنی، درس خواندن برایم لذتبخش بود. من حتی یک بار هم از درس خواندن خسته نشدم و احساس نکردم که برایم زجرآور است. از نظر من رفتن به مدرسه شبانه، تکمیل مؤثر کار روزانهای بود که مرا از لحاظ درونی اقناع نمیکرد.
یک چپگرا، اما نه یک عضو فعال
جنبش 1968 انگیزههای فراوانی داشت. این جنبش که مبتنی بر رهاییبخشی بود، در حقیقت واکنشی در مقابل نسل میانسال و نیز سالخوردهای بود که در برابر اوضاع موجود، سکوت اختیار کرده و دم برنیاوردند.
شاید به همین دلیل، بازسازی اقتصادی در زمان بعد از جنگ یا به عبارتی معجزة اقتصادی، با قدرتی باورنکردنی انجام گرفت، زیرا دوران سخت گذشته پایان یافته بود. یکباره چنین به نظر رسید که همه از زیر فشارهای گوناگون رهایی یافتند و هر کس که با حالتی هشدارآمیز سؤال میکرد «در آن زمان تو کجا بودی؟» مزاحمی بیش تلقی نمیشد.
احساس گناهِ ناشی از جریان آشویتس که گریبانگیر نسل جوان شد، در پیدایش قدرتی که برانگیزندة شورش جوانان علیه پیران بود، سهم بسزایی ایفا نمود. ولی من از تمام این جریانات بسیار دور بودم و حتی نسبت به دولتی که این امکان را برایم فراهم آورد تا نخستین پلههای ترقی را طی کنم، احساس حقشناسی داشتم.
بنابر این من هیچگاه عضو فعال جنبش 68 نبودم، بلکه آن چه برایم اهمیت داشت، این بود که به هر طریق ممکن، پاسخی برای این سؤال بیابم که: چه کسی شانس میآورد و چه کسی نمیآورد و چرا چنین میشود؟ بحثهایی که بهویژه در گوتینگن انجام میشد، تأثیر زیادی بر من گذاشت. در آن زمان در آنجا دو گروه سیاسی چپگرا فعالیت میکرد.
میان طرفداران تئوری نابی که بر فعالیت مستقل تودهها و نه احزاب تکیه کرد و یک گروه مصلحتگرا، اختلاف نظر وجود داشت. مسأله این بود که آیا تحول اساسیِ اجتماع که امری ضروری به نظر میرسید، با کمک حزب سوسیال دموکرات آلمان و عضویت در آن قابل تحقق است یا صرفاً با کمک یک نهضت تودهای غیرحزبی و آمادة تغییر؟ من جزء جناح مصلحتگرا بودم.
این اختلاف، ماهها و سالهای متمادی فعالیت سیاسی سوسیالیستهای جوان را مختل کرد. در نهایت، تئوریسینها اکثریت آرا را به دست آوردند و مصلحتگرایان بهراحتی از میدان به در شدند، زیرا بحثهای شبانه را جدی نگرفته بودند. برعکس، من موقعیت خودم را حفظ نمودم. این آغاز حرفة سیاسی من بود. نتیجه آن هم که معلوم است.
باید اعتراف کنم که جالبترین دوران در زندگی سیاسی من، دوران مبارزه انتخاباتی بود. در واقع، مبارزه انتخاباتی، نوعی «تمرین اختیاری» است. اتخاذ تصمیمات سیاسی، از عهده تکنوکراتها و حتی روزنامهنگاران هم برمیآید، اما فقط سیاستمداران میتوانند و ناچارند به مبارزات انتخاباتی بپردازند. مبارزه انتخاباتی، زمان برقراری ارتباط مستقیم با ملت است.
شادمانیِ پس از انتخابات 1998 دیری نپایید. به فاصله اندکی بعد از این انتخابات، آتش جنگ در کوزوو شعلهور شد و درماندگی اروپا در ارتباط با این مسأله نمایان گردید. علاوه بر این – خیلی سریعتر از آن که من بتوانم تصورش را بکنم – تنشهای داخلی نیز پدیدار گشت که نخستین قربانیان را طلب کرد.
مایه تمسخر اتحادیه
اسکار لافونتن مصمم بود که در کابینه به عنوان رئیس در امور خزانهداری، جایگاه خود را محکم کند. شعار او همواره این بود: «برای من فرقی نمیکند چه کسی میان ما صدراعظم دولت فدرال باشد.» البته من هرگز قصد نداشتم که یک مبارزه رقابتی دیگر به راه بیندازم، ولی آن چه را که نادیده گرفته بودم، جاهطلبی اسکار بود که روز به روز بر انزوای سیاسی او در داخل و همچنین خارج کابینه میافزود.
او به زودی به عنوان سنتگرایی محسوب شد که یک تنه میکوشید تا کنترل بازارهای مالیِ بینالمللی را در دست گیرد، اما موفقیتی نصیبش نمیشد. در واقع، تقاضای اصلی او مبنی بر نظارت مؤثرتر این بازارها، کاملاً منطقی بود. ولی او به جای آن که اهداف خود را بر امور استراتژیک متمرکز کند و متحدانی به دست آورد، در کوتاهترین زمان ممکن، مایه تمسخر اتحادیه گردید. خطمشی لافونتن به کلی با شکست مواجه گشت و دیگر هیچگاه بخت با این اقتصاددانِ جهانی یار نشد.
ابتدا و چندین بار در فاصله زمانی نوامبر 1998 و استعفایش در مارس 1999 این موضوع را به عنوان علت اصلی کنارهگیری ناگهانیاش از دولت برشمرد که با مشارکت آلمان در جنگ کوزوو مخالف بوده و به همین دلیل، سرانجام مسؤولیت خود را واگذار نموده است.
ولی او هیچگاه سعی نکرد تا در این باره با من صحبت کند، گرچه موضوع کوزوو به کرات در دستور جلسه کابینه مطرح شده بود. در کابینه هم کسی به یاد نداشت که او نسبت به مسأله کوزوو نظر انتقادی داشته باشد. البته من احتمال میدهم که او در مورد تصمیم برای مأموریت نظامی دچار تردید فراوان گشته و این تردید را بعدها نیز حفظ نموده است.
تهدید صلح جهانی
سهشنبه یازدهم سپتامبر 2001 شروعی کاملاً عادی برای من داشت. هفتة مشاوره بودجه در مجلس فدرال (بوندستاک) در حال سپری شدن بود. البته این اتفاقات در شرف وقوع بود: سخنرانی من، پاسخ قاطع و مورد انتظار رهبر اپوزیسیون آن دوره فریدریش مرتس، یاوهگوییهای گوشخراش رئیس حزب دموکرات آزاد و بالاخره ورود خندهدار میشائل گلوس بایرنی به صحنه.
در حال اندیشیدن به این موضوعات بودم که ناگهان منشی دفتر زیگرید کرامپیتس با عجله وارد اتاق کارم شد. سخن او را دقیقاً به خاطر دارم: «به مرکز تجارت جهانی در نیویورک حمله شده.» آنگاه بلافاصله اولین تماس تلفنی با من برقرار شد. همسرم دوریس پشت خط بود. او در حالی که زارزار میگریست، گفت: «تلویزیون را روشن کن، وحشتناک است.» او دو سال در نیویورک زندگی کرده بود. دخترش کلارا در آنجا به دنیا آمد. به همین دلیل، دوریس این شهر را خیلی دوست دارد.
تلویزیون را روشن کردم. تصاویر پخش شده مرا شدیداً متأثر ساخت. اگرچه نمیتوانم ترتیب منظم پخش تصاویر را به خاطر آورم، ولی به خوبی یاد دارم که مردم بیچارهای را دیدم که از پنجرههای برج دوقلو خود را به بیرون پرتاب میکردند. آنان میدانستند که میمیرند، اما فقط میخواستند از مرگ عذابآورترِ ناشی از خفگی یا سوختن در آتش رهایی یابند.
انسانهایی را به یاد میآورم که در خیابانها برای نجات جان خود با حداکثر سرعت میدویدند و نیز اشکهایم را به یاد دارم که به خاطر همدردی با افراد بیگناهی که قربانی این فاجعه وحشتناک شده بودند، جاری میشد. بهت موقت و در پی آن خشم و انزجار شدید نسبت به عاملان این فاجعه، نخستین واکنشهای من بود.
سال 2001، اولین سال از قرن جدید که در آن امید بسیاری میرفت که سرانجام ما بتوانیم میراث خونین قرن بیستم را پشت سر نهیم، از همان روز آفتابیِ یازدهم سپتامبر در نیویورک، تصویری هولناک در اذهان باقی گذاشت. حال، تهدید صلح جهانی، ابعاد تازهای به خود گرفته بود. ما امیدوار بودیم که آمریکا بتواند با تشکیل ائتلاف جهانی علیه تروریسم، پاسخی محکم و عقلانی به تألمات روانیِ شدید ناشی از این جریان بدهد.
امید ما در مورد این که دولت آمریکا با ارزیابی مشابهِ اوضاع، به نتیجهای منطقی دست یابد، با سخنرانی رئیس جمهور جورج دبلیوبوش در 29 ژانویه2002 به کلی قطع شد. بوش در این سخنرانی اعلام کرد که قصد دارد نخستین ضربات نظامی را بر ایران، عراق و کره شمالی که به زبان تقریباً انجیلی، این سه کشور را «محور شرارت» نامیده وارد سازد.
ما در کابینه امنیتی دولت فدرال به سرعت در این باره به وحدت نظر رسیدیم که در اینگونه اطلاعیهها، بعد دیگری از اختلاف مشهود است تا آن که دفاع در برابر تروریسمِ مبتنی بر بنیادگرایی و مذهب مورد نظر باشد.
ما بیهوده کوشیدیم تا رابطهای میان واقعه 11 سپتامبر و القاعده بیابیم و سرانجام به این نتیجه رسیدیم که «دولتهای شروری» که از استراتژی نومحافظهکاران دنبالهروی میکنند، وارد صحنه جهانی شدهاند: یک گروه از کشورهایی که حقیقتاً یا احتمالاً برنامههای ملی را در جهت تولید سلاحهای کشتار جمعی اجرا میکنند.
من پس از سخنرانی بوش، موضوع را از بعد سیاست داخلی مورد بررسی قرار دادم و متذکر شدم که آلمان در هیچ ماجرایی شرکت نمیکند و ما از آمریکاییها نیز انتظار داریم که به هیچ عنوان به دنبال ماجراجویی نباشند.
این تذکر، بسیار جدی و در درجه اول خطاب به مردم آلمان بود. بدون شک اوضاعِ روانی حاکم تغییر کرده بود، زیرا پس از 11 سپتامبر، آمریکا حتی در جامعه بینالمللی به دنبال حامی میگشت. متحدان آمریکا پس از موفقیتهای اولیه در افغانستان و حصول اطمینان از همکاری پاکستان، احساس کردند که توانایی عمل سیاسی و نظامی خود را بهطور کامل بازیافتند.
در اواخر می 2002 ما در انتظار دیدار جورج دبلیو بوش از برلین به سر می بردیم. از قبل معلوم بود که تا چه اندازه محبت مردم هم نسبت به این رئیس جمهور کم شده است. بیش از صد هزار تظاهرکننده در اقدامات گروهی مختلف علیه بوش شرکت کردند. از اینرو ما مجبور شدیم تا تدابیر امنیتی شدیدی اتخاذ کنیم. نیمی از خیابانهای برلین مسدود شد. ولی این کار هم تأثیر چندانی در جلب علاقه مردم نسبت به رئیس جمهور آمریکا نداشت.
به اعتقاد من سیاست اروپایی انگلستان که من نیز پیشتر امیدهای زیادی به آن بسته بودم، با ناکامی شدیدی مواجه گشته است. این سیاست، کمتر با اشخاص کارآمد سروکار دارد، بلکه بیشتر شعور انگلیسیها را مخاطب قرار میدهد. هر دولتی که در آلمان روی کار میآید، به خوبی به این نکته توجه دارد که در بریتانیای کبیر هنوز هم گرایش شدیدی به نظام امپراتوری وجود دارد.
علاوه بر این، رابطه ویژه انگلستان با آمریکا بر تعهد این کشور در قبال اروپا تأثیر نامطلوب میگذارد. انگلستان بیشتر از هر کشور اروپایی دیگری حاضر است خواستههای آمریکا را زودتر از موقع انجام دهد و آن را به موضوع سیاست اروپاییاش تبدیل سازد.
من در آغاز دوران صدر اعظمی خود تصور میکردم که مناسبات آلمان و فرانسه را میتوان با جزء سومی تکمیل کرد و ضمن برقراری رابطه با انگلستان، یک مثلث ارتباطی پدید آورد. ولی این، تصوری غلط بود. در آیندة قابل پیشبینی هم نمیتوان از انگلستان انتظار داشت که همگام با سایر کشورهای اروپایی حرکت کند.
آنکه امروزه در بحثهایی که روشنفکران آمریکایی یا اروپایی به راه میاندازند، شرکت میکند، قطعاً به این نتیجه نخواهد رسید که جهتگیریهای ارزشی جوانان آمریکایی و اروپایی تفاوتهای بسیاری با هم دارند. آن چه که ظاهراً به عنوان «آمریکاستیزی اروپایی» تقبیح میشود، به نظر من بیشتر نشانه بدبینی عمیق روشنفکران اروپایی نسبت به شیوه زندگی آمریکایی است.
تکلیف اروپا
اختلافات میان آمریکا و اروپا در زمینه بررسی مسائل مهم جهانی نظیر مصرف انرژی، تغییرات جوی، رشد بیرویه جمعیت و فشار مهاجرت روزبهروز بیشتر میشود. مبارزه جدی با تروریسم نیز از دیگر موضوعات مورد اختلاف است.
گاهی اوقات از خودم میپرسم آیا سرانجام درماندگی شدید واشنگتن با توجه به نقشی که به عنوان تنها قدرت جهانیِ باقی مانده دارد، بهطور غیرمستقیم موجب آن نشده که ما نسبت به تکلیف خود در قبال اروپا توجه بیشتری پیدا کنیم؟
به یاد دارم که در اوایل دوران صدراعظمیام طی یک سخنرانی در سابروکن با گستاخی به بیان این مطلب پرداختم که «بروکسل دیگر پول آلمان را خرج نخواهد کرد» و بدین ترتیب با کنایه، به نقش آلمان به عنوان پرداختکننده سود خالص اشاره کردم. در واقع، منظورم بیان این واقعیت بود که میان خدمات مالی آلمان برای اتحادیه اروپایی و امتیازات موجود، نوعی عدم تناسب وجود دارد.
ولی اگر کسی امتیازات اقتصادی آلمان را مورد ارزیابی کلی قرار دهد، به سرعت به این نتیجه میرسد که این امتیازات بر خدمات مالی آلمان برتری دارد. از اینرو تذکر من در واقع، نوعی جدل قدیمی ضداروپایی بود که امروزه از آن بابت تأسف میخورم.
راه اروپایی، یک تاریخ موفق است، زیرا با پیمودن این راه میتوان به یک فضای اقتصادی مشترک دست یافت که در آن بر پیشداوریهای ملی غلبه شود و حقوق حاکمیت ملی، آگاهانه مورد بیتوجهی قرار گیرد. در واقع این راهی است که به صلح ختم میشود.
رسالت مشترک آلمان و فرانسه این است که این رؤیای اروپا را به عنوان یک قدرت جهانی ضعیف، محقق کنند. این دو کشور در سالهای گذشته همواره در بخشهای اجتماعی نفوذ کرده، سنتهای مختلف تاریخ خود را به کنار گذاشته و ارزشهای مشترکی پدید آوردهاند. اکنون نیم قرن است که صلح در اروپای متحد قطعیت یافته است.
محور برلین- مسکو
در بررسی گروهیِ موضوعی چون ایران، اروپا و روسیه میتوانند نقش سازندهتری نسبت به آمریکا ایفا کنند، زیرا در واقع ناکامی سیاست خارجی آمریکا پس از 11 سپتامبر، ناشی از آن است که بسیاری از دولتهای اسلامی، خود را قربانی سیاستی میبینند که بیهیچ مبالاتی یک ائتلاف جهانی را به مبارزه علیه تروریسم برانگیخته است.
اقدامات نظامی آمریکا از آن زمان تاکنون، نهتنها آتش درگیریها را خاموش نکرده، بلکه شعلهورتر نیز نموده است. هر چقدر اوضاع در خاورمیانه وخیمتر و حساستر باشد، ما به عنوان همسایگان منطقه بیشتر باید روی خسارات جنبی ناشی از آن حساب کنیم و به همین منوال، محاسبه تأثیرات درگیری دائمی در منطقه مزبور بر توانایی بالقوه تروریسم و روند اقتصاد جهانی پیچیدهتر میشود.
در حال حاضر، افزایش قیمت نفت، هزینههای انرژی را بالا میبرد و این خود موجب میشود تا همه تلاشها برای ترقی اقتصادی، بهویژه در کشورهای در حال توسعه، با شکست مواجه گردد. اروپا هر چه بیشتر میکوشد تا روسیه را وارد یک چشمانداز اروپایی کند و در میانمدت، شراکت استراتژیک را به شراکتی که در آن امتیازات خاص مورد توجه قرار گیرد، تبدیل نماید. روسیه مهمترین عرضهکننده انرژی به اروپاست و در آینده نیز چنین خواهد بود. رئیس جمهور پوتین در مذاکره با من به کرات این مطلب را بیان کرده بود.
این به مصلحت اروپاست که برای کشوری چون روسیه که از تولیدکنندگان بزرگ انرژی است، امکان دسترسی به بازار انرژی وطنی را فراهم آورد. کنسرسیومهای انرژی اروپایی نیز به اندازه روسیه در بهرهبرداری از ذخایر گاز و نفت سهیماند.
ارزیابی نقاط قوت و ضعف چند تن از سیاستمداران اصیلی که با آنها سروکار داشتم
درباره یوشکا فیشر: او شخصیتی برجسته در فراکسیون و حزب سبزها بود. فیشر همواره از درکی عمیق برخوردار است و به خوبی میداند که چگونه از قدرت استفاده کند، بدون آن که از آن سوءاستفادهای کند. از نظر فیشر، قدرت تنها ابزاری برای تحقق اموری است که به لحاظ سیاسی، آنها را درست قلمداد میکند.
درباره ولادیمیر پوتین: او بسیار متواضع و فروتن است. زندگی ساده و بیآلایشی دارد. اگر کسی به خانه سودمیلا و ولادیمیر پوتین برود، مهماننوازی واقعی را تجربه میکند. هنگامی که برای اولین بار با پوتین ملاقات کردم، علاوه بر هوشمندی سرشار، تناسب فوقالعادة اندام او نیز توجه مرا جلب کرد.
شایعه شده که او کمربند مشکی جودو دارد. شاید کمتر کسی بداند که او شناگری قابل و سوارکاری ماهر است. برخلاف پیشینیانش، او بیشتر زندگی پرهیزگارانهای دارد. پوتین فردی مذهبی و بسیار پایبند به کلیسای ارتدوکس روسیه است. او در مقر حکومت خود، یک عمارت قدیمی را که از مراکز اقتصادی بود، به کلیسایی کوچک تبدیل کرد و در محلی که تعطیلات خود را در آنجا میگذراند، یک کلیسای چوبی با مصالح قدیمی ساخت.
او با افتخار تمام، این بناها را به مهمانانش نشان میدهد. پوتین قصد دارد با نوسازی روسیه بار دیگر آن را به قدرتی جهانی تبدیل کند که در تمام سطوح با آمریکا برابری نماید. او میداند که روسیه برای رسیدن به این هدف باید روابط استراتژیک بیشتری با اروپا برقرار کند. از اینرو به کمک اروپا و بهویژه آلمان امید بسته است.
درباره ژاک شیراک: اگر کسی امکان نزدیک شدن به شیراک را پیدا کند، به خوبی درمییابد که او انسانی بسیار دوستداشتنی است. از نظر من شیراک یکی از شخصیتهای برجسته سیاسی در قرن گذشته و جاری است. شور و هیجان که از ویژگیهای بارز فرانسویان است، بهطور کامل در او یافت میشود. من هر بار که در پاریس با او ملاقات کردم، از سخنان پرشور او لذت بردم. او در مورد مسائل خاورمیانه، آسیا و بهویژه چین معلومات بسیار زیادی دارد.
برگرفته از کتاب «تصمیمات: زندگی من در سیاست»، گرهارد شرودر، اکتبر 2006