چرا هیچ کدام از رفیقهایم به من نمیزنگند؟! یکی به من بزنگد تا صدای این گوشی لعنتی بلند شود... صدای زنگهای گوشی یکی سوت و جیغ است، یکی آهنگ رپ، دیگری صدای کلاغ...
همه آنهایی که با موسیقی رپ و کلاغ و سوت و جیغ علافاند دنبال یک پا میگردند. یک پا که با هم خیابانهای شهر و میدانها و فلکهها و پاساژها را گز کنند.
هوا که کمی خنک شود به هم میزنگیم. «میآی با هم یه فری بخوریم؟!» و میرویم و میچرخیم. یک لیوان ذرت مکزیکی، یک آب طالبی، یک بستنی و... گاهی هم که جیبهایمان لخت و پاپتی است و پول تو جیبیمان ته کشیده است، خشک و خالی میچرخیم.
میرویم تیشرتها را میبینیم. اینجوری اگر چه خرید نمیکنیم، لااقل میفهمیم مُد امسال تابستان چیست؟ رنگ سال چه رنگی است؟ و... لااقل این است که در حاصل این گشتوگذرها و علافیها میفهمیم که از مُد موی سر و شلوار جین و کلاه و پیراهن کدام بهتر است؟! فقط همین دیگر؛ حسرتهایی که به دلمان چنگ میزند. به قول پدرم: «پدر بیپولی بسوزد!»
مراقب آشناییهای خیابانی باشیم
سودابه پورهاشم، کارشناس ارشد رشته جامعهشناسی میگوید: «متأسفانه ما در کشورمان کمتر به صنعت سرگرمی پرداختهایم و چنین صنعتی نداریم. البته دیدن مغازهها و خیابانها در سراسر دنیا یک تفریح عمومی است که خاص جوانان نیست و برای همه گروههای سنی است. هرچند شهرداری در این چند سال برنامهریزیهای خوبی داشته و به نوعی با سامانههای نشاط و فرهنگسراهای سیار به نوجوانان و جوانان خدمات داده است.»
او میگوید: «شوق خرید و مصرفگرایی در بین اقشار مختلف مردم روز به روز افزایش پیدا میکند و شاید دیدن مغازهها و خیابانها و حتی پرسوجو از قیمتها آدمها را بهروز نگه دارد.»
او میگوید: «نوجوانها در حین گشتوگذار با آدمهای جدید آشنا میشوند که در خیلی از مواقع ممکن است برای آنها خطرناک باشد. نوجوانان باید از آشناییهای خیابانی صرف نظر کنند و به غریبهها اعتماد نکنند.»
پورهاشم میگوید: «علاوه بر خیابانگردی عدهای از نوجوانان در خانه میمانند و وبگردی میکنند که خود این جریان هم خالی از خطر نیست.»
یک مانکن داخل ویترین
من کارم این است. زیر نورهای داغ چراغهای هالوژنی بایستم و هر روز آدمهایی را ببینم که دستهدسته میآیند و به ویترین خیره میشوند و لباسها و کلاههای مرا برانداز میکنند.
خُب، حق دارند. بیرون هوا گرم است. داخل پاساژ خنک و مطبوع است. آنها برای خرید نمیآیند، برای وقتکشی میآیند. دستهای آنها پر است از ذرت مکزیکی، لیوانهای بزرگ بستنی، آب میوه، بستنیهای سبز فالودهای و... من ایستادهام. گاهی به چپ گاهی به راست متمایل میشوم.
زمان برای من، اینجا، ایستاده است. در این نقطه، زیر نور هالوژنها... اما انگار برای آن آدمهایی که پشت شیشه راه میروند هم زمان ایستاده است و تمام نمیشود. هی کش میآید؛ مثل روزهای بلند تابستان...