چهقدر حرص میخوردم وقتی این حرفها را میشنیدم، چون خیلی از معلمها برای اینکه به بقیه بچهها ثابت کند هیچ فرقی بین من و بقیه نمیگذارند، سختگیریبیشتری نسبت به من میکردند. از همه بدترشان آقای مایلز، دبیر علوم بود. همیشه اولین کسی که از او درس میپرسید من بودم. سختترین سؤالهایش هم نصیب من میشد. هیچوقت نمره کامل به من نمیداد و ایرادهای عجیب و غریبش را هرچهقدر هم که حدس میزدم، نمیتوانستم پیشبینی کنم. آقای مایلز در کلاس ما یک عزیزدردانه داشت: ماتیاس! پسری چاق و قوی هیکل با صدایی رسا. آقای مایلز همیشه قبل از شروع درس جدید از ماتیاس میخواست خلاصهای از درس قبلی را سر کلاس توضیح دهد. اوهم لبخند غرورآمیزی میزد و با سنگینی و رخوت پای تخته میرفت و توضیح میداد. او یک درس حفظکن واقعی بود. فقط میتوانست همه چیز را مثل نوار حفظ کند و بعضی وقتها سوتیهای بامزهای میداد. مثلاً یک بار به جای اینکه بگوید اسب بخار، من و منی کرد و گفت: اسبِ... اسبِ ابری!
اما آقای مایلز با آرامش اشتباهات او را تصحیح و صدای خنده و کرکر بچهها را قطع میکرد، بعد با لبخند اطمینانبخشی از او میخواست ادامه دهد. ماتیاس همیشه از امتحانهای آقای مایلز بالاترین نمره را میگرفت و من همیشه نمره متوسط یا ضعیفی نصیبم میشد. از درسهای حفظی متنفر بودم. پدرم از بچگی با من ریاضی کار کرده بود و من عاشق معما و مسئله و عدد و رقم بودم. ماتیاس درست برعکس من بود! همیشه در کلاس پدرم پایینترین نمره را میگرفت و از ریاضی متنفر بود! چند هفته مانده به امتحانات پایان ترم، ماتیاس به من پیشنهاد عجیب و عالیای داد:« سر امتحان ریاضی تو ورقهات را با من عوض کن و سر امتحان علوم من با تو ورقهام را عوض میکنم! فقط کافیاست از یک لحظه غفلت مراقب استفاده کنیم و خطهایمان را هم کمی شبیه به هم کنیم!» این کار واقعاً شدنی بود.
شب امتحان علوم سر رسید و من بدون اینکه لای کتابم را باز کنم، نشستم و برای خودم کاردستی درست کردم. با ماتیاس تلفنی صحبت کردم و او به من اطمینان داد که تمام کتاب را حفظ است. روز امتحان ماتیاس چشمکی به من زد و روی صندلی جلویی نشست. وقتی برگهها را پخش کردند، چندین فرصت مناسب برای او پیش آمد و او خیس عرق جرئت نکرد حتی سرش را برگرداند. در تمام مدت امتحان به دور از چشم مراقب از پشت به ماتیاس سقلمه میزدم و دستهایش را میدیدم که از ترس میلرزند. یک ربع به پایان زمان، ماتیاس بالاخره با ترس و لرز برگهاش را به مراقب داد و رفت. او با آن هیکل درشت و ظاهری که بیشتر به یک پسر دبیرستانی شبیه بود تا یک دانشآموز راهنمایی، جرئت نکرده بود تقلب کند!
من از علوم نمره 5 گرفتم و در این درس مردود شدم! آقای مایلز برگهام را نشان پدرم داده و پدرم حسابی سرافکنده شده بود! اگر ماتیاس این قول احمقانه را به من نمیداد، من میتوانستم از این درس حداقل 13 یا 14 بگیرم، ولی...!
سال تحصیلی تمام شد، اما آقای مایلز خاطرهای عجیب و دوستداشتنی از خودش برای من به جا گذاشت: او برای اولین و آخرین بار به من ارفاق کرد و یکبار دیگر از من امتحان گرفت. اینبار نمرهام 17 شد و از آن روز به بعد دیگر از درسهای حفظی بدم نمیآمد!