واسة گفتنِ اسمت
صدهزار بهونه دارم
تا رسیدنِ به دستات
یهقطار بهونه دارم
اما وقتی رفته باشی،
چه یکی، چه صدهزار تا!
چشمای منتظر من
میشه گریه، میشه دریا
حالا مونده روی دستام
یهسبد خاطره از تو
با دلِ گرفتهای که
تک و تنها شده از نو
سردی غبار غربت
میشینه روی تن من
مث کابوس، مث مرگه
روز بیتو موندن من!
در سفیدی
جمال الدین اکرمی
بر سفیدی تمام کاغذها
تصویر خرگوش سفیدی
پنهان است
که قاصدکی را
در پنبهزارهای پر از برف
دنبال میکند