توی بغل مادرمان بودیم. بسیار بغل مادرمان را دوست داشتیم. از بالا به دنیا نگاه میکردیم. دنیا توپ بادی کوچکمان بود که قلمیخورد و میرفت و ما با چشمهایمان دنبالش میدویدیم. بعد جیغ میزدیم. مادرمان میفهمید. ما را میگذاشت پایین و ما هم دنبال توپمان میدویدیم تا زمین میخوردیم. با چانه میخوردیم زمین و گریه میکردیم. مادرمان میدوید و بلندمان میکرد. ما، دوباره به آغوشش باز میگشتیم. ما که بسیار کوچک بودیم پدرمان رفت!
* * *
پدر رفته بود به شهری دیگر. جایی که بسیار دور بود و ما نمیتوانستیم به آنجا برویم. پدر ما را تنها گذاشته بود، اما ما تنهایی را نمیفهمیدیم. تنهایی برایمان مثل غذا خوردن بود. بود فقط. توی لقمههایی که فرو میدادیم و لحظههایی که به آرامی سپری میکردیم.
ما خودمان بودیم، بدون این که بدانیم تنهاییمان دارد جایی دور از ما، هر روز بزرگ و بزرگتر میشود و ما را از دور میپاید. طوری که یک روز آنقدر بزرگ شد که خواست ما را بخورد.
این، زمانی بود که ما فهمیدیم پدرمان هنوز هست. جایی روی زمین و اگر ما او را نداریم، برای این است که او خودش از کنار ما رفته است. رفته است که جای دیگری باشد و ما را بگذارد تا با نبودن او زندگی کنیم. وقتی که فهمیدیم هست، با خودمان گفتیم که پس تنهایی این شکلی هم داریم. یک جور تنهایی که یکباره خودش را نشان بدهد. ما به لحظههای شادمانیمان شک کرده بودیم، به هر چیزی که ما را تا به حال حفظ کرده بود شک کرده بودیم.
یک لحظه از خودمان پرسیدیم چه کسی هست که بیخبر گم نمیشود، در حالیکه ما حتی ندانیم هست یا نیست؟ فکر کردم این میتواند درباره همه باشد. داستان همه همین میتواند باشد. این طور که یک روز برای همیشه بروند و ما را در این گیجی بگذارند که اصلاً بودنشان وقتی که بودند چه شکلی بود و بودنشان حالا که نیستند، چه شکلی است!
* * *
من هم ممکن است یک روز با کسی همین کار را کرده باشم. رفته باشم، بدون این که توضیحی داده باشم. آمده باشم در حالی که کسی منتظر آمدنم نبوده. ممکن است با رفتنم چیزی را ساخته باشم یا خراب کرده باشم! دیگران را به این شک انداخته باشم که آیا من اصلاً بودم یا نبودم؟ هستم یا نیستم؟
* * *
تو اما همیشه هستی. این عجیبترین نکته توست و باز از این هم عجیبتر، این که تو یکباره نمیروی! نرفتن تو از جنس بودن توست. بودن تو مثل بودن هواست. همانقدر ضروری و مهربان و نرم. همانقدر بیدغدغه و نرم و نزدیک. همانقدر بیآزار. همانطور که آدم از یک خدا انتظار دارد. تو واقعاً همانی. برای همین هم هست که تو هیچ وقت از هیچ جا نمیروی و آدم هیچ جوره از تو تنها نمیشود!
* * *
از پدر گله ندارم. از هیچ کس که تنهاترم کرده است ناراحت نیستم. حتی گاهی ممنون میشوم از این که کسی توانسته حجمی و طعمی از تنهایی را به من بچشاند که من ندیده باشم، نچشیده باشم. اما درباره تو همه چیز فرق دارد. تو تنها کسی هستی که نمیخواهم هیچ وقت طعم تنهایی از تو را چشیده باشم، که طعم تنهایی از تو را بچشم!