«حسن روحانی» کاراتهکار طلایی دوحه، به فاصله یک شب بعد از قهرمانی برادر دوقلویش، مدال طلا گرفت. طلایی که بعد از سه سال مصدومیت، برای او از آب حیات هم حیاتیتر بود: «سه سال مصدوم بودم. بیشتر مسوولان هم با حضور من در مسابقات آسیایی دوحه مخالف بودند. حسین هم یک شب قبل از مسابقه من طلا گرفته بود، برای همین استرس زیادی داشتم. اگر مدال نمیگرفتم، باید ساکم را میانداختم روی دوشم و دیگر با کاراته خداحافظی میکردم. خیلیها معتقد بودند من مهره سوخته هستم و باید بروم، اما با این طلا به همه ثابت کردم که هنوز تمام نشدهام.»
حسن روحانی به همراه برادرش حسین، پرافتخارترین کاراتهکارهای ایران هستند. دو برادر دوقلوی 23 ساله. البته حسن از حسین بزرگتر است: «از اسمم مشخص است که من از حسین آقا بزرگترم. البته فاصله سنیمان خیلی زیاد نیست، ولی به هر حال، من 15 ثانیه زودتر به دنیا آمدم و شدم برادر بزرگتر.» حسن، عکس حسین، پر شروشور و شلوغ است. فقط کافی است چند دقیقه با او صحبت کنی؛ تمام زندگیاش را برایت تعریف میکند، اما حسین، نقطه مقابل برادر بزرگتر است: «حسین آقا خیلی کم حرف است. خیلی هم اهل مصاحبه و گفتوگو نیست. هرچه از او بپرسید، فقط با بله و نه جواب میدهد. ولی من برادر بزرگتر هستم. خودم جوابتان را میدهم.» اما برادر بزرگتر زمانی که «داداش کوچیکه» در حال مبارزه است، چه احساسی دارد: «حسین آقای ما، پرافتخارترین کاراتهکار ایران است. من به عنوان یک برادر به او افتخار میکنم. زمان مسابقه او هم یک لحظه آرام و قرار نداشتم. وقتی هم قهرمان شد و مدال طلا گرفت، با تمام وجودم فریاد میزدم و گریه میکردم.» حسن و حسین روحانی، خیلی اتفاقی کاراتهکار شدند. اگر آن روز فهرست ثبت نام کلاسهای تکواندو پر نشده بود، شاید حالا دو برادر دوقلو قهرمان تکواندو بودند نه کاراته: «ازبس شیطان بودیم، مادرم یک روز دست ما را گرفت و برد باشگاه تا انرژیمان را در باشگاه تخیله کنیم، اما باشگاه تکواندو جا نداشت و مجبور شدیم در کلاسهای کاراته ثبت نام کنیم. از همان روز اول، زیر نظر آقای سلطانی شروع کردیم و تا حالا هم شاگرد ایشان هستیم. من و حسین بیشتر موفقیتمان را مدیون آقای سلطانی هستیم.» دوقلوهای افسانهای، بعد از کاراتهکار شدن، هر روز با سر و صورت خونی به منزل میرفتند: «شگردهای همدیگر را خیلی خوب میشناختیم و به هم امتیاز نمیدادیم. برای همین عصبانی میشدیم و میافتادیم به جان هم و حسابی همدیگر را لت و پار میکردیم. مادرم دیگر به این وضعیت عادت کرده بود. خدا بیامرز مادرم، بزرگترین مشوق ما بود. الان یک سال است که مادرم فوت کرده، ولی من هنوز وجودش را کنار خودم احساس میکنم.
هر وقت موفقیتی به دست میآورم، مادرم را میبینم. در مسابقات دوحه هم، حس میکردم مادرم در سالن است و مرا تماشا میکند. حیف شد. مادرم خیلی زود از دست رفت.»
برادر کوچکتر در ازدواج هم از برادر بزرگتر جلو زده: «حسینآقا از من زرنگتر است. البته من هم با ازدواج مخالف نیستم. اگر همسر ایدهآلم را پیدا کنم، حتما دست به کار میشوم. باید یک خانمی مثل مادرم پیدا کنم. خدابیامرز از همه لحاظ یک زن کامل بود. البته ورزشکار هم باشد خیلی خوب است. راحت با هم کنار میآییم.»
با این که با ازدواج حسین، ارتباط دو برادر کمتر شده، ولی دو برادر زنجانی در اردوها با هم، هم اتاق هستند تا روزهای بیهم بودن را جبران کنند: «من و حسین همیشه با هم هستیم. البته سر حسین شلوغ شده ولی هنوز درددلهایمان با هم است. در مسابقات دوحه هم با حسین هم اتاق بودم. من و حسین علاقه زیادی به فیلم دیدن داریم. برای همین خیلی راحت همدیگر را تحمل میکنیم.
بعضی روزها پنج یا شش فیلم میبینیم. البته اختلاف سلیقه هم داریم. ما از همه نظر با هم فرق داریم. از قیافه گرفته تا لباس پوشیدن. اخلاق من هم بهتر است. من خونگرمترم و از خودگذشتگی بیشتری دارم، اما حسین...! البته او انسان بینظیری است. آخ! آخ! اگر حسین حرفهای مرا بخواند! خدا رحم کند!»