زن گفت: «بعد از اینها نوبت ماست.»
پنجرهها غبار برف گرفت. نامش را که شنید با مادر وارد اتاق شد. مرد پرسید: «مشکل کجاست؟»
خلاصه گفت: «میگویند که نمیشنوم.» و مادر توضیح داد که هیچ بویی را نمی فهمد. چند روز است. چند هفته... چند ماه... نمی فهمیده که نمیفهمد، ولی او بویی را نمیفهمد. خودش میگوید نمیشنود. «این بد است؟» مادر از پزشک پرسید.
پسر دستش را جلوی دماغش برد و بو کشید. بوی کف دستش را نمی شنید. بوی مادرش را نمیشنید و نمی شنید که مرد می گفت: «بد؟ نه. یک بیماری است. علتش را باید پیدا کرد. با چند آزمایش و معاینه.»
بیمار چشمهایش را بست و بو کشید: «چیزی میسوزد.» زمزمه کرد. «این حوالی چیزی میسوزد». مادر و پزشک نمیشنیدند. نمیفهمیدند که در آن حوالی چیزی در حال سوختن است. پسر از روی صندلی بلند شد. غبار پنجره را با دست کنار زد. ماشینها برف را له میکردند و میگذشتند. فکر کرد: «حتماً دلی...» و به عابران عجول پیادهرو لبخند زد.
دو
فرشته گفت: « چند لحظه لطفاً...» و نشست. فرشتة دیگر پرسید: «گم شدیم؟» و با دندان گوشة ناخنش را کند. گم نشده بودند. از نو پرسید: «گم شدیم؟»
آنها فقط «او» را پیدا نکرده بودند. از جایش بلند شد. خدا گفته بود«او» میشنود. «او» زیبا میشنود. «او» در هر نفسش نام مرا می شنود. خدا به هر دو فرشته گفته بود: «به بندهام لبخند مرا برسانید.» دستهایشان را به آسمان بلند کردند. برف بر خط دستها، لبخند خدا نوشت.
سه
بچه، تمام نرگسش را به پنجره تعارف کرد. ناز زرد گلهایش، خریدار نداشت. برف پاکنها از رانندگان برای پشت سر گذاشتن برف بیشتر عجله داشتند. برگشت و روی جدول خیس نشست. گلها را روی زانو گذاشت و دستهایش را در جیب خالیاش مشت کرد. سرش را بلند کرد. از پشت شیشههای بخار گرفتة ساختمان روبهرویی، لبخندی میدرخشید. نفس کشید. هوا بوی برف و فرشته و نرگس میداد.