همان فلسفه رفتن رسیدن است که هر جویباری برای اینکه جویبار باشد آن را دارد و هر رودی برای این که رود و هر چشمهای برای اینکه چشمه و هر انسانی برای اینکه انسان و هر پیامبری برای اینکه پیامبر...! نه مثل فرشتهها که از اول رسیده بودند. مثل خوشتراشترین مجسمهها که همه سرنوشتشان در بودنشان به همان شکلی است که هستند... همیشه جبرئیل... همیشه میکائیل... اگر بخواهند آب شوند، جاری شوند که عوض شوند دیگر فرشته نیستند، آدمیاند!
اما این کاری که شما کردید، در آن وقت، در آن لحظه، در آن روزهای عجیب سرنوشتساز دیگر رفتن نبود، هجرت بود!
سفر، فرق داشت با کاری که شما کردید. سفر همانی بود که پرستوها به آن تن میدهند که زنده بمانند. همانی که سرشت باد است. سفر کردن، سرشت باد صباست که از این سو سفر کند به آن سو. از لابهلای گیسوهای مشوش در بیاید و به غزل حافظ برود. از غزلهای حافظ بیرون بیاید و به ششهای خوانندهای برود که کتاب حافظ را در دست گرفته و کلمات غزل را گریه میکند.
سفر کاری است که مادربزرگها میکنند، وقتی که دیگر از گوشه اتاق به پنجره نزدیک شدهاند و درته بقچههایشان، بهجز یک گردنبند «و ان یکاد ...» و چند پارچه ساتن و مخمل و یک قرآن عطری و پارچه کفنی که از مکه برای خودشان آوردهاند، چیز دیگری نیست.
سفر کاری است که او میکند وقتی که دیگر سر سجاده که نشسته، مهر نمازش را نمیبیند. پشت سجاده را میبیند و صدای خودش را نمیشنود. صدای فرشتهای را میشنود که با صدای هوبره یاسین میخواند و سر میزند به گوشه گوشههای خانه که هر جایی از آن هوایی از مادربزرگ هست و آنجا را با گلابدانش پر از پرنده میکند.
سفر، کاری است که قالیچه سلیمان میکند... از شمال میرود مشهد و برای حرم امام هشتم زائر میبرد. زائرها در حالیکه دست بچههای کوچکشان را گرفتهاند و زیر لب دعا میخوانند، به در صحن میرسند. آنجا میایستند. زیرلب اذن دخول میخوانند. آرام وارد میشوند و زیارتنامه میخوانند. گریههایشان نامفهوم است. کلمههایشان جویده جویده و خوابهایشان «از ارتفاع سادهلوحیشان پرت شده». نمک نذر کردهاند. به نیت اینکه اجاقشان کور نباشد! نمک نذر کردهاند به نیت دوست داشته شدن و بعد از هر صدای تلخی که از قلبشان میشنوند صلوات میفرستند. سفر کاری است که اتوبوسها میکنند وقتی که دیگر جایی برای ماندن ندارند و دلبسته مسافرانی هستند که از پنجرههای کناریشان منظرهها را میچینند و برای شبهای تنهایی در هتلهای سه ستاره با خود میبرند.
اما شما سفر نکردید، شما «هجرت» کردید! از شهری به شهری دیگر. از مکه به مدینه. از جایی که آزار دیده بودید به جایی که محبت دیدید. از جایی که آیههای قهر و جنگ نازل میشد، به جایی که آیهها را جبرئیل با پرستوها و سنجاقکها پایین میآورند و مثل گردنبندی از مروارید و شعر به گردن بهترینهای شهر آویختند، آیههای برادری را. آیههای گرم را که پر از مهربانی و سپیدی بود.
شما هجرت کردید و هجرت شما نه برای این بود که زنده بمانید. برای جان یک نفر نبود. برای زنده نگهداشتن یک پیمان بود که زنده ماندن دنیا در گرو زنده ماندن آن بود. هوای دنیا در گرو این بود که هوای آن پیمان پاک بماند. جایی که آنجا نباشد؛ جایی به تمامی آرام. فرصتی برای دست دادن. فرصتی برای این که برادران به هم ثابت کنند که واقعاً با هم برادرند!