تو را صدا بزنم. خودم را صدا بزنم. خدا را صدا بزنم تا شاید شب من هم سرشار شود و برای لحظهای هم شده، مثل رود به سفر بروم، سفری از پای صنوبرها تا فراترها. بروم تا جایی، تا لحظهای که سهراب وصفش میکند: «درّه مهتاباندود، و چنان روشن کوه، که خدا پیدا بود.»
شب عید است و میخواهم بنویسم که صدای مولانا از دهان شهرام ناظری سر میزند و انگار میگوید زیر این نمنم باران که بوی بهار را چند روز زودتر توی هوا پخش کرده، باید جور دیگری به عید نگاه کرد، جور دیگری سراغ عید رفت، اصلاً عید دیگری را باید به زندگی دعوت کرد:
«باز آمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم
وین چرخ مردمخوار را، چنگال و دندان بشکنم
... چرخ ار نگردد گرد دل، از بیخ و اصلش برکنم
گردون اگر دونی کند، گردون گردان بشکنم»
و فکر میکنم چه ترکیبی ساخته مولانا و چه عیدی است این عید نو که دل را محور گردش چرخ میخواهد. فکر میکنم شاید راز زنده ماندن مولانا در همین نگاهش باشد، در همین نو شدن و نو دیدن و نو خواستن و نو جستن. در همین که حتی عید را نو میخواهد و فکر میکنم چهقدر همهچیز ممکن است تکراری شود و فکر میکنم کاش از نوروز امسال یک عید نو برای خودمان بسازیم.
نوجوان اگر باشیم، نوجوان اگر بمانیم، نو شدن عید آسانتر است، دلتنگیها شیرینترند و رها شدن از دست آنها ممکنتر. میتوان مثل یاسمن رضائیان (صفحه 10 دوچرخه، شماره 595) به دوستی مثل دوچرخه سلام کرد و گفت که «خوبم، بد نیستم... میخوام باهات درددل کنم.» یا مثل مهدی محمدی (صفحه 11 دوچرخه، شماره 595) از تراکم کلاسهای تقویتی و حل مسئله گله کرد یا... یا باز هم سراغ سهراب رفت:
«زندگی یعنی: یک سار پرید.
از چه دلتنگ شدی؟ دلخوشیها کم نیست: مثلاً این خورشید،
کودک پسفردا،
کفتر آن هفته.»
شب عید است و باران بهاری هوا را تازه میکند. سر سفره نشستهایم که صدای باران میآید. ما بزرگترها به صدای باران دلخوش میکنیم و فقط به هم میگوییم چه خوب که باران میبارد. به خودم که میآیم، میبینم «روناک»، کودکی کلاس اولی بیهیچ حرفی به حیاط رفته، زیر باران چرخی زده و سرخوش از چشیدن باران برگشته است. با خود فکر میکنم کودکیام را جا گذاشتهام؟ «باز باران با ترانه» را از یاد بردهام؟ فکر میکنم نوشتن کافی نیست. شنیدن کافی نیست. باید بلند شد. باید جلو رفت. زیباییها را تماشا باید کرد. باران را باید چشید. یا به قول سهراب «زیر باران باید رفت.»
میخواهم بنویسم. میخواهم سلام کنم که سلامهای نوجوانانه و چهار فصلتان در صفحه 10 شماره 595 غافلگیرم میکنند: مثلاً سلام نارنجی مریم بیضایینژاد از دل روزهایی که پر از اتفاقهای غیرمنتظرهاند، سلام یک دانشآموز دوم دبیرستان شاد و شنگول، سلام دوست بامعرفت دوچرخه و... و سلامها در کنار گلهها و عصبانیتهایتان رنگ و بویی دیگر دارند یا شاید برعکس. حالا اعتراض صدف مهدیپور و یه کوچولو گله شادی مجدیزاده به دل مینشیند و فکر میکنم یک جوری باید از دل شیما قازاریان و ساجده آقاسی درآورد و نشان داد که دوچرخه با هیچ نوجوانی قهر نیست. حالا باید فکری بکنیم برای شکلگیری گروه تصویرگران و عکاسان نوجوان. باید راهی پیدا کنیم که فاطمه آسیمه و فاطمههای دیگر خیلی به پست شک نکنند و بدانند که نامههایشان خوانده میشود و...
شب عید است و باران میآید و بهار توی راه است و هوا نو میشود و من میترسم در کهنگی خود بمانم. چهکار باید کرد تا قدمی به سوی نو شدن بردارم؟ قدمی به سوی تغییر، قدمی به سوی ساختن. به شکلهای تغییر فکر میکنم، به معناهای ساختن. فکر میکنم گاهی واژههای خوب را هم مسخ کردهایم. گاهی معناهای خوب و تازه را از واژهها گرفتهایم. سوختن و ساختن از همین واژههایند که بستگی دارد کدام حرف را کنارشان بنشانیم تا معنایی تازه از درونشان به دنیا بیاوریم. قیصر امینپور با این دو واژه یک عالمه حرف میزند با ما، از نگاه قدیمیها و گفتههایشان و از تغییری که میتوان ایجاد کرد:
«گفتند: باید سوخت
گفتند: باید ساخت
گفتیم: باید سوخت
اما نه با دنیا
که دنیا را
گفتیم: باید ساخت
اما نه با دنیا
که دنیا را!»
عید را گاهی توی تقویم میبینیم، گاهی مثل سهراب هم میشود دید:
«عکس من افتاد در مساحت تقویم:
روی سرازیری فراغت یک عید
داد زدم:
«به، چه هوایی!»
در ریههایم وضوح بال تمام پرندههای جهان بود»
فکر میکنم باید عیدمان را از دل تقویم درآوریم و باز هم مثل سهراب برویم:
«لب آبی گیوهها را کندم، و نشستم، پاها در آب:
من چه سبزم امروز
و چهاندازه تنم هوشیار است!
نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه.
...کودکان احساس! جای بازی اینجاست.
زندگی خالی نیست:
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست.
آری
تا شقایق هست، زندگی باید کرد.
در دل من چیزی است، مثل یک بیشة نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بیتابم، که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.
دورها آوایی است، که مرا میخواند.»