تند و بیحوصله. به قول دوستی انگار که همیشه کار مهمتری برای انجام دادن دارم. وقتی که خبر بدی بهم میرسد و وا میروم. نمیتوانم خودم را جمع کنم و قلبم تند میزند. وقتی صبحها که بیدار میشوم فکر جدیدی برای روز جدید دارم، گونههایم گل میاندازد.
من اینجور وقتها به مادرم رفتهام. قد و بالایم. تکیهکلامهایم. شکل ذوقزدگیام و شکل هقهق کردنم به مادرم رفته است. اینکه دوست دارم دامن بپوشم با حاشیه گلدار و دستکش سیاه نخی دستم کنم و مثل آدم خارجیهای توی فیلمها به هر کس که میرسم لبخند بزنم. این چیزهایم به مادرم رفته است.
من هیچچیزِ هیچچیزِ هیچچیزم شبیه پدرم نیست، بهجز خوابهایم. پدرم خوابهای عجیب زیادی میبیند. خوابهایی که خودش در آنها حضور ندارد. در مکان و زمان نامعلوم. اما پدرش، پدربزرگش و پدرِ پدربزرگش توی خوابهایش هستند. آنها توی خواب برای پدرم از گذشتهاش تعریف میکنند. رازهای بزرگ خانوادگی را به او میگویند، در حالیکه خود پدرم توی خواب نیست.
آنها اغلب این چیزها را به یک پرنده، یک ماهی، یک گلدان که توی خواب پدرم هست، میگویند و میروند. گاهی نشانیهایی هم میدهند. اما نشانیها توی بیداری هیچوقت درست نیستند. ما به خوابهای پدرم عادت کردهایم. تنها کسی که توی خانواده ما مثل پدرم خواب میبیند منم و آخرین خوابی را که دیدهام، هنوز برای هیچکس تعریف نکردهام.
توی خواب، پدربزرگم بود که کنار حوض نشسته بود. توی حوض سه تا هندوانه بود که روی یک از آنها گنجشکی بود. پدربزرگم گفت دنبال این گنجشک برو. من خودم را نمیدیدم که میروم. اما حس رفتن داشتم.
گنجشک رفت توی انباری. بعد من هم توی انباری بودم. رفت طرف کتابخانه قدیمی عجیب و منبتکاری شدهای که ته انباری بود و روی کتابهایش پر از گرد و خاک بود. گنجشک با نوکش یکی از کتابهای سنگین را گرفت و کشید.
کتاب خیلی سنگین بود. اما برای گنجشک کاری نداشت. گنجشک با نوکش کتاب را ورق زد. نمیتوانستم روی جلد را ببینم. رسید به وسطهای کتاب. کتاب باز را روی زمین گذاشت و رفت.
من مانده بودم چه کنم. آرام رفتم طرف کتاب. انگشتم را لای صفحه گذاشتم و جلد کتاب را نگاه کردم. نهجالبلاغه بود. نگاه کردم به صفحه اول کتاب. خط پدربزرگ بود که کتاب را به پدرم هدیه کرده بود. نوشته بود: «این کتاب، حرفهای یک مرد بزرگ است، پسرم! آن را بخوان. نه یک بار. آن را چندین بار بخوان تا بعضی از جملههایش را به خاطر بسپاری!»
عین همین جملات را توی خوابم خواندم. بههمین ترتیب. بدون آشفتگی. کتاب را برداشتم و خواستم از در بیرون بیایم که دیدم انباری در ندارد. اما نوری از یک جا به من میتابید. چشم چرخاندم. پنجره بود که باز بود و گنجشک روی هره پنجره نشسته بود.
خوابم را به هیچکس نگفتم. حتی به پدرم. آخر این روزها سر پدرم خیلی شلوغ است. میخواهند خانه را بکوبند و چند طبقه بسازند. ما در خانه موروثی زندگی میکنیم. پدرم مدام یا بیرون از خانه است، یا پای تلفن. تا پس فردا ما لوازممان را برمیداریم و میرویم خانه خاله انسی.
قرار است لوازم قدیمی را به سمساری بفروشیم. کمدهای چوبی قدیمی را و هرچه خرت و پرت که توی انباری است. من میخواهم توی جمعوجور کردن لوازم انباری کمک کنم. وقتیکه این پیشنهاد را دادم چشمهای همه گرد شد. آخر هیچکس تا حالا پیشنهاد کمک از من نشنیدهاست. چیزی است فقط بین خودم و شما و خدا و پدربزرگم!