در سرمایی که تا استخوان آدم نفوذ میکرد، در جاده یخ زده روستای محمود آباد به فیروزکوه، تنها صدای رد شدن گاه به گاه ماشین، سکوت دشت را میشکست.
هنوز آفتاب نزده بود که علی، تازه داماد جوان و برادرش حسن، با موتور به کنار جاده روستایی آمدند و در کنار یک پیچ، طوری که دیده نشوند، توقف کردند. داماد جوان از همان دیشب که خانواده زنش با او اتمام حجت کرده بودند و گفته بودند فردا برای پیگیری پرونده طلاق دخترشان به فیروزکوه میروند، افکار شومیبه ذهنش هجوم آورده بود. به زندگی کوتاهش با معصومه فکر میکرد که به زودی به آخر میرسید، فقط هشت ماه.
سه روزی میشد که معصومه رفته بود خانه پدرش و طلاق میخواست. فکر کرد چهقدر عاشقانه با هم ازدواج کرده بودند. یادش آمد برای آنکه خانواده همسرش را راضی کند، چهقدر دردسر کشیده بود، چهقدر سماجت کرده بود تا بالاخره راضیشان کرده بود به این وصلت رضا بدهند و حالا، در این جاده سرد و یخبسته، نمیدانست دنبال چه میگردد، عشق گمشدهاش یا انتقامی خونین؟
دوباره برگشت به روزهای خوش اول زندگی. بهار همین امسال بود که زندگیشان را شروع کردند، اما هنوز مدت زیادی نگذشته بود که دعوا و اختلافها شروع شده بود. او و معصومه انگار از جنس هم نبودند. همدیگر را نمیفهمیدند و اینطوری، هر روز از هم دور و دورتر میشدند. آخرش کار به جایی کشیده بود که سه روز قبل، معصومه او را رها کرده بود و به خانه پدرش برگشته بود.
دیوانگیاش از وقتی شروع شد که شنید معصومه طلاق میخواهد و برای همین به دادگستری فیروزکوه رفته. تعجب کرده بود که چهقدر زود همه چیز تمام شده است؛ فقط یک بهار و تابستان....
حالا در این فصل تاریک و سرد، معصومه میخواست برای همیشه از زندگیاش برود. حتی دامنههای سفید و برف گرفته دماوند هم برایش تیره و تار بود. دیگر طاقت نداشت در روستا بماند. هزار و یک فکر لعنتی به سرش آمده بود. نکند پای خواستگار قبلی در میان است؟
به دیشب فکر کرد که آب پاکی را ریخته بودند روی دستش. با برادرش رفته بود جلوی خانه پدرزنش تا از او بخواهد اجازه دهد معصومه برگردد سر خانه و زندگیاش، اما از نظر او، همه چیز تمام شده بود. پیرمرد گفته بود دیگر نمیتواند دست روی دست بگذارد و ببیند با دخترش اینطوری رفتار میشود و وقتی که او اصرار کرده بود، گفت از او به خاطر ایجاد مزاحمت شکایت میکند. از همان موقع، این فکر شوم به سراغش آمده بود و حالا این کینه سیاه او را در این سرما به اینجا کشانده بود.
مرد جوان، یکبار دیگر، روی موتور اسلحههایش را امتحان کرد. یک کلاشینکف و دو اسلحه کمری. خودش هم گیج و منگ بود. نمیدانست چرا این همه اسلحه با خودش آورده است و اصلا با آنها میخواهد چه کار کند؟
در سرمای جانسوز، در کمین نیسانی نشسته بود که امروز قرار بود سرنشینانش را به دادگستری فیروزکوه برساند. باید هر طور شده، کاری میکرد که این ماشین به شهر نرسد.
عقربههای ساعت به هفت نزدیک میشد که از دور چشمش به نیسان خانواده معصومه افتاد. میدانست پدر و مادر همسرش سوار این ماشین هستند. شاید قربان، برادر زنش هم بود. ماشین به سرعت در پیچ جاده میپیچید و به نقطهای که او و برادرش کمین گرفته بودند، نزدیک و نزدیکتر میشد.
وقتی خیلی نزدیک شد، علی و برادرش به سرعت با موتور جلوی نیسان پیچیدند. قلبش تند و تند میزد و گواهی بدی میداد. باید تهدیدشان میکرد و از آنها میخواست برگردند به روستا، برای همین با اسلحه کلاشینکفی که در دست داشت به سمت ماشین رفت. وقتی رو در روی پدرزنش قرارگرفت، با تحکم از او خواست برگردد به روستا و فکر طلاق معصومه را از سرش بیرون کند. پیرمرد اما بدون ترس گفت که تا پای جانش برای دخترش میایستد و از مرگ نمیترسد.
گلنگدن اسلحه را کشید. میخواست پدر زنش را بترساند تا از حرفی که زده برگردد، اما پیرمرد او را اصلا جدی نگرفت. حتی وقتی که تیر هوایی شلیک کرد، توقع داشت به پایش بیفتند و التماس کنند اما...
دستش رفت روی ماشه و به مردی که میتوانست پدربزرگ فرزندش باشد، شلیک کرد. صدای شلیک گلوله و شیون زنها که در کوه پیچید، حس عجیبی پیدا کرد. بدنش گر گرفته بود. عرق از سر و رویش جاری شده بود. یک لحظه چشمش افتاد به قربان، برادر زنش که با دیدن صحنه شلیک به پدرش، داشت میدوید و از آنجا دور میشد. مگسک اسلحه را به سمت قربان که در حال دور شدن بود گرفت و بعد صدای شلیک دو گلوله پیچید. حالا اهالی روستا حتما صدای شلیکها را شنیده بودند.
قربان که روی زمین افتاد، معصومه خشکش زد. زل زده بود به جسد برادر بیگناهش که غرق خون روی برفها افتاده بود و تکان نمیخورد. دلش به حال معصومه میسوخت، اما نمیتوانست خودش را کنترل کند. مثل یک گرگ وحشی فقط خون میخواست.
به سراغ معصومه رفت و با تهدید و کتک از او خواست سوار موتورش شود و با هم از آنجا بروند، اما زن جوان، همانجا کنار جسد خونین برادر و پدر زخمیاش روی زمین یخ زده بود. آنطرفتر، مادر معصومه که شاهد شلیک به شوهر و پسر جوانش بود، او را لعنت میکرد و تلاش میکرد نگذارد دخترش را ببرد. با بیرحمی به او نزدیک شد و باز صدای شلیک گلوله پیچید. حوادث آنقدر تند رخ داده بود که مرد جوان خودش هم از آنها سر در نمیآورد. فقط میدانست کارش تمام است.
با زور و تهدید، معصومه را به همراه برادرش سوار موتور کردند. فکر کرد هر طوری شده باید او را به خانه برگرداند. میدانست دیگر همه چیز برای او تمام شده، اما میخواست این کار را بکند.
ماموران پلیس زمانی به صحنه رسیدند که پدر و مادر دختر جوان، غرق خون روی زمین افتاده بودند و قربان، برادر نوعروس، جان باخته بود. در حالی که احتمال میرفت زن و شوهر مسن جان خود را از دست بدهند، پلیس از هلیکوپترهای امداد درخواست کمک کرد. در فاصلهای کوتاه، هلیکوپتری در نزدیکی قتلگاه به زمین نشست و مجروحان بعد از انتقال به داخل آن به بیمارستان انتقال یافتند.
همزمان با انجام عملیات انتقال مجروحان، به دستور سرگرد منصفی، خانه مرد جوان که در آن با گروگان خود مخفی شده بود، به محاصره پلیس درآمد. مرد جوان با تکرار این که همه چیز برای او تمام شده است تهدید میکرد در صورتی که کسی به خانه نزدیک شود گروگان خود را به قتل میرساند.
سرگرد منصفی تلاش کرد با مرد جوان مذاکره کند. بدون سلاح به خانه جوان خشمگین پاگذاشت و از او خواست بعد از شنیدن حرفهایش، هر تصمیمی که خواست بگیرد، وقتی افسر پلیس به او گفت با کشتن همسرش همه چیز بدتر میشود، فکر کرد دیگر پلی پشت سرش باقی نگذاشته. طناب دار را از همین الان روی گردنش احساس میکرد. دلش نمیآمد معصومه را بکشد.
سرگرد منصفی شروع کرد به حرف زدن با مرد جوان. مجروحان حادثه به بیمارستان منتقل شده بودند و اگر او حاضر میشد گروگان را آزاد کند، شاید آنها هم از او گذشت میکردند. مرد انتقامجو کمکم آرام گرفت و حاضر شد از خانه بیرون بیاید و همسرش را آزاد کند.
لحظاتی بعد، او و برادرش با آزاد کردن معصومه به بیرون از خانه پا گذاشتند و خود را تسلیم ماموران کردند. این در حالی بود که ازداخل خانه سه قبضه اسلحهای که همراه آنها بود، کشف شد.
لحظاتی بعد، علی با دستان بسته، روی صندلی ماشین پلیس نشسته بود. از دور ناله و شیون معصومه را دید. دلش گرفته بود. به همین زودی، از جنایت تلخی که رقم زده بود، پشیمان شده بود.
ماشین، لحظاتی بعد به راه افتاد. تازه داماد نمی دانست لحظاتی قبل، پدر و مادر همسرش، قبل از آنکه پزشکان بتوانند کاری انجام دهند، جان باختهاند. فکر میکرد شاید اگر این قدر عصبانی نشده بود، و اگر اسلحه نداشت، حالا به اینجا نرسیده بود.