آن کودکان که پدر بزرگها و مادر بزرگهای امروزند، هنوز خاطره آن روزهایی را به یاد میآورند که صدای زنگ آشنایی از دور به گوش میرسید و سپس عمو پستچی سوار بر دوچرخه از راه میرسید و آنها به استقبالش میرفتند تا بدانند که به خانه آنها نیز خواهد آمد یا نه.
آنها میدانستند بزرگترها چه قدر تشنه خبرهایی هستند که از داخل آن پاکتهای سپید بیرون میآید و دیده بودند که چگونه آمدن یک نامه احوال پدر و مادر یا پدر بزرگ را تغییر میدهد. نامه رسانها پاکتهای در بسته را به مقصد میرساندند بیآنکه بدانند چند خبر خوب و چند خبر بد با خود دارند، اما در خیلی از خانهها ناچار میشدند برای بیسوادها راوی حکایت داخل پاکتها باشند یا به جای چشمهای کمسوی پیرمردها و پیرزنها نگاه کنند و حرف بزنند.
پاکتها بسته بود، امادرِ قلب مردم عادی کوچه و بازار به رویشان باز میشد. عمو پستچیهای مهربان آرزو داشتند که همیشه پیک خوش خبر باشند، اما زندگی خبرهای خوب و بد را با هم داشت و از آنها میخواستند که دلشان را در مشت بگیرند و تلخ و شیرین زندگی دیگران را به گوشها و چشمهای منتظر برسانند. آنها کوله بار خبر بر دوش میکشیدند تا سراغ کسانی بروند که در سالهای کم خبری، همیشه منتظر کسی بودند که از راه برسد و آنها را از حال عزیزان جامانده در دور دستها با خبر کند.
نامه رسانها میآمدند و میرفتند تا در این رفت و آمدها آشنایانی شوند با خبر از این که در کدام خانه چه کسی منتظر خبر از چه کسی است. حکایت خبرهایی که با دست آنها به مقصد میرسید و انتظار کسانی را پایان میداد، حکایت غریبی بود. روزگار تغییر کرده است و خبرها به سرعت برق از جایی به جایی دیگر میرسد، اما خاطره آنها هنوز سوار بر دوچرخه، کوله بار خبر بر دوش، از کوچهباغهای خاطرات قدیمی می گذرد.