برخلاف اول سال، آرزو میکردم حالا کنار پنجره باشم و زیر همین آفتاب بیرمق که داشت زورهای آخرش را میزد کز کنم و کمی گرمم بشود. دبیر جغرافی اما عین خیالش نبود. صندلیاش را گذاشته بود گوشه آفتابگیر کلاس و لَم داده بود و همینطور که سبیلهاش را میجوید، چرت میزد و به حرفهای رحیمی هم مثلاً گوش میداد.
- رودهای شیروان در کردستان، کارون و کرخه در خوزستان، دالکی و مُند در...
از هرچی رود و کوه و دریاچه بود، بدم میآمد. ساعت بغل دستیام را نگاه کردم. تا زنگ خیلی مانده بود. کلاس را پاییدم. همه توی خودشان فرو رفته بودند و گاهی هم چرت میزدند. حوصلهام سر رفته بود. احسان، بغلدستیام را صدا کردم.
ـ چیه؟
ـ حوصلهم سر رفته.
ـ چرا؟
ـ بیا اجازه بگیریم بریم بیرون.
ـ چی؟
ـ میگم بیا اجازه بگیریم بریم بیرون.
اخم کرد و رویش را برگرداند. لجم گرفت. دبیر جغرافی هنوز سبیلهاش را میجوید. رحیمی هم هرچی کوه و دریا و تپه و جوی و حوضچه بلد بود، ردیف کرده بود و به دبیر که توی عالم هپروت بود تحویل میداد.
نگاه کردم به درِ باز کلاس و یادم آمد امروز است که زنه بیاید پشتبام و رختهایش را پهن کند. روبهروی کلاس یک خانه با دیوارهای سنگکاری بود که همیشه پنجرههایش بسته بود. بین دبیرستان و آن خانه یک کوچه فاصله بود. ولی باز هم میشد داخل خانه را دید و صاحبخانه هم لابد برای همین پنجرهها را میبست. فکر کردم شاید زنه رختهایش را نشسته که هنوز نیامده. به احسان گفتم:
ـ نیومد؟
ـ کی نیومد؟
ـ زنه... زنه نیومد.
کلافه گفت:
ـ چیکار کنم؟ میخوای برم دنبالش؟!
خوب میگفت. فکر کردم بروم دنبالش. از دبیر اجازه گرفتم و رفتم بیرون توی حیاط. باد تندتر شده بود. تشنهام بود. سرم را گرفتم زیر شیر و چند قلپ آب خوردم. سرم را که بلند کردم کله زنه را دیدم که داشت از لبه پشتبام بالا میآمد. جلوتر که آمد، تشت رختهایش را هم دیدم که پر بود. به سختی راه میرفت. حتماً تشت خیلی سنگین بود. دویدم طرف کلاس. وقتی میخواستم وارد بشوم، در کلاس را طوری سفت کردم که دیگر باد نتواند ببنددش و من بتوانم او را ببینم. اجازه گرفتم و نشستم. رحیمی هنوز داشت از کوه و رود و تپه میگفت. نگاه کردم به پشتبام. زن تشت لباسهایش را گذاشته بود زمین و داشت خستگی در میکرد و کمرش را که انگار درد گرفته بود، دولا و راست میکرد. احسان با طعنه گفت: «بفرما، اومد!»
محلش نگذاشتم. زنه میخواست رختها را پهن کند. از توی تشت یک پیراهن سفید با راهراههای آبی و مشکی برداشت و خوب چلاند و انداختش روی بند. پیراهن کمی روی بند بالا و پایین پرید و بعد خودش را به دست باد داد. زنه یک گیره بهش زد.
آمدم توی کلاس. حرفهای رحیمی تمام شده بود و منتظر اجازه دبیر بود تا بنشیند. ولی دبیر هنوز به گوشه کلاس خیره بود و توی عوالم خودش سیر میکرد. رحیمی کمی این پا و آن پا کرد تا بالاخره گفت: «آقا اجازه!»
دبیر به خودش آمد.
ـ بشینیم آقا؟
دبیر گفت: «تموم شد؟!» و بدون اینکه جواب رحیمی را بشنود، گفت: «بنشین». رحیمی که نشست، دبیر دفتر نمره را برداشت و یک نمره گذاشت جلوی اسمش. دلم تاپتاپ میزد. اگر مرا صدا میکرد؟... ولی از شانس خوبم دفتر را بست و از جایش بلند شد: «بعد میرسیم به کوههای...»
فهمیدم که دیگر نمیپرسد. ساعت احسان را دیدم. بیست دقیقهای بیشتر به زنگ نمانده بود. نگاه کردم به زنه. سه، چهار تا لباس دیگر را هم انداخته بود روی بند. باد لباسها را به بازی گرفته بود و شیرجهمعلقشان میداد. زنه به همهشان گیره زده بود. نگاه کردم به گره پشت چادرش. برای یک لحظه خیال کردم مادر خودم است. او هم هر وقت میخواست رخت پهن کند، چادرش را همینطوری به کمرش میبست. تا چند روز بعد هم از کمردرد خوابش نمیبرد. حس کردم باید بروم کمک زنه. ولی میدانستم دبیر دیگر اجازه نمیدهد بروم بیرون. مخصوصاً حالا که درس را شروع کرده بود. دستم را گذاشتم روی میز، سرم را گذاشتم روی دستم و شروع کردم به ور رفتن با دماغم؛ جوریکه دیگران هم ببینند چه میکنم. بعد یکدفعه دماغم را گرفتم و از میز آمدم بیرون و دولادولا رفتم جلو دبیر. یعنی خوندماغ شدهام.
ـ چیکار کردی با این دستگیره در؟
کلاس منفجر شد.
ـ آقا هیچی به خدا...
با دست اشاره کرد که بروم بیرون. تند زدم بیرون و پشت سرم در را طوری بستم که وقتی میروم بالای پشت بام خانه زنه، بچههای کلاس مرا نبینند. از تیررس پنجره کلاس رد شدم و رسیدم به حیاط پشتی دبیرستان. اینجا دیگر کسی مرا نمیدید و میتوانستم دستم را از دماغم بردارم. دم در ورودی سرک کشیدم. مستخدم روی صندلی کنار در چرت میزد. باید یکجوری از دستش جیم میزدم. اطراف را پاییدم و تندی از در مدرسه زدم بیرون. از کنار مستخدم که رد شدم صدای خرخرش را شنیدم. انگار صد سال است خوابیده.
هوای توی خیابان غیر از مدرسه بود. کاری نداشتم هیدروژنش بیشتر است یا اکسیژنش، فقط میدانستم که خیلی بهتر است. توی مدرسه خیال میکردی کسی گلویت را گرفته و فشار میدهد. ولی هوای خیابان آزاد آزاد بود و حس میکردی بعد سالها از زندان آزاد شدهای. توی همین فکرها از کوچه بغلی سر درآوردم و رسیدم جلو خانه زنه. حالا باید در میزدم. ولی در میزدم که چه بگویم؟ خودم هم نمیدانستم. بگویم آمدهام کمکتان کنم؟ بگویم آمدهام با هم رخت پهن کنیم؟ در نزدم، خجالت میکشیدم. همان کنار دیوار ایستادم و خودم را مشغول کردم تا ببینم چه میشود. باد هی آرام و تند میشد. حالا تند شده بود و جاری شده بود توی کوچههای شهر و گرد و خاک را فرومیکرد توی چشم و چار آدم. حوصلهام سر رفت. دلم را زدم به دریا و در زدم. کسی در را باز نکرد.
باد میآمد؛ آنقدر تند که صداش را هم میشد شنید. دوباره در زدم. باد تند شد و ناگهان چیزی از پشت بام افتاد پایین. توی باد و گرد و خاک به زور تشخیص دادم؛ همان پیراهن سفیدی بود که زنه انداخته بودش روی بند و حالا باد داشت دنبال خودش روی زمین میکشیدش. هنوز کسی نیامده بود در را باز کند. دویدم و پیراهن را از چنگ باد درآوردم و بعد دوباره آمدم در خانه را زدم. خود زنه در را باز کرد:
ـ بفرمایید.
ـ ببخشید...
زنه حرفم را قطع کرد: «اگه با آقا و خانم کار دارین، رفتهن مسافرت.»
و خواست در را ببندد که آن را نگه داشتم و نگذاشتم. بعد پیراهن را آوردم بالا جلو صورتش. چشمهاش را تنگ و گشاد کرد و خوب نگاه کرد. گفتم: «داشتم رد میشدم، دیدم افتاده توی کوچه. مال شماست؟»
به زور لبخند زد و گفت: «آره، این یکی رو یادم رفت گیره بزنم. دست شما درد نکنه.»
دوباره آمد در را ببندد که گفتم: «هوا سرده، باد میآد، بذارین بعداً رختها رو پهن کنید...»
از حرفم تعجب کرده بود، ولی گفت: «چشم.»
آمدم بگویم: «میخواین کمکتون کنم؟» که در را بست و صدایم توی باد گم شد.
به خودم آمدم و دویدم طرف دبیرستان. زنگ خورده بود و بچهها داشتند میریختند بیرون. از لابهلای آنهمه آدم رد شدم و رفتم طرف کلاس. هیچ کس توی حیاط نبود. کلاس هم خالی بود و دیگر دبیر جغرافی نبود تا از کوه و رود و دریا و دریاچه بگوید. کلاسورم را از توی میز برداشتم و زدم بیرون. هنوز باد میآمد. به پشت بام خانه روبهرویی نگاه کردم. زنه نبود و لباسهای روی بند خودشان را به دست باد داده بودند.