احساس راحتی میکنم، احساس امنیت؛ دیگر کسی به من نمیگوید این کار را بکن یا نکن، اینطوری حرف بزن، اینطوری لباس بپوش، با آن همکلاسیات دوستی نکن و... حالا میتوانم خودم باشم!
حوصلهام سر رفته. چند روز است با کسی حرف نزدهام، کتاب نخواندهام، فیلم هم ندیدهام. دلم هوای تازه میخواهد. در را باز میکنم. وااای، چه دنیای بزرگی است آن بیرون! حالا میتوانم آدمهای دیگر را ببینم و بفهمم چهطور زندگی میکنند، فکر میکنند و...
خوب است که این در وجود دارد، هر وقت بخواهم میتوانم آن را ببندم یا باز کنم؛ در دنیای خودم فرو بروم و به دنیای بیرون کاری نداشته باشم یا برعکس، مدتی کاملاً فراموش کنم در دنیای درونم چه میگذرد و خودم را در دنیای بیرون غرق کنم. اما اگر همه اینها ساخته خیال من باشد چه؟ اگر این واقعیت نداشته باشد چه؟ نکند فقط در خیالم این دنیاها را از هم جدا میکنم و هیچ مرزی بینشان وجود ندارد؟
به مجسمه «در» اثر «گِیْوِن ترک» نگاه میکنم و همه این فکرها را مرور میکنم. یادم میآید جایی خوانده بودم یک دانشمند گفته: «اگر با عینک کوانتومی به دنیا نگاه کنی، میبینی که دیگر هیچ مرزی بین چیزها وجود ندارد.» همه چیز، بدن ما، طبیعت، ذهن و احساسهایمان و هر چیزی که فکرش را بکنی، از کوانتوم ساخته شده و جزئی از یک کل کوانتومی است. جایی هم درباره یک فلسفه شرقی خوانده بودم که دنیای بیرون و درون آدمها تصویر هماند در یک آینه؛ هر کدام هرطور باشد، آنیکی هم همانطور میشود. شاید گیون ترک هم میخواسته با ساختن این مجسمه همین حرفها را بزند. راستی این در، کدام فضای درونی را از کدام فضای بیرونی جدا میکند یا کدام فضای درونی را به کدام فضای بیرونی وصل میکند؟
با خودم فکر میکنم شاید این در اصلاً فضای ذهن ترک را به فضای ذهن من وصل میکند، اما باز هم نمیتوانم مطمئن شوم. شاید او وقتی این در را میساخته، فکرهای دیگری در ذهنش داشته؛ فکرهایی کاملاً متفاوت با فکرهای من!