سیامک رحمانی: سال 87 در صحبتی که با محمدرضا شریفی‌نیا داشتیم از او درباره حامد بهداد پرسیدیم. کسی که گادفادر سینمای ایران می‌نامندش آنجا گفت، وقتش رسیده که بهداد به تیم ملی سینمای ما دعوت شود.

حامد بهداد

او در سینمای ایران یک پدیده است. در سینمایی که هر سال چهره‌های جدیدی به آن وارد می‌شوند و هرکدام هم ظرفیت‌هایی برای ستاره شدن دارند. چهره‌هایی که به تناسب توانایی‌ها، هوش و البته اقبالشان در مسیر کاری بالا و پایین می‌روند.

بعضی- اگرچه در کوتاه مدت- به شدت می‌درخشند و دیگرانی که اغلب پس از مدتی افول می‌کنند و گاه به یکباره خاموش می‌شوند. در این میان چندتایی قاپشان خوش نشسته است و از آن بالا پایین نیامده‌اند، رضاگلزار و هدیه تهرانی از این دست‌اند؛ دو سوپراستار بی‌حرف و حدیث سینمای ایران که دست برقضا، فصل اول داستان هر دو یکی است.

گلزار خوش‌چهره و پرحاشیه که گیشه به او عشق می‌ورزد و هدیه کاریزماتیک و مقتدر که روی پرده باشد یا نباشد چیزی از ابهت‌اش در سینما کم نمی‌شود. اما امروز یکی دیگر هم هست که در محبوبیت و ستارگی، بر قله نشسته است.

حامد بهداد. بازیگری که چند سال گذشته را بی‌وقفه راه آمده و امروز تقریبا در هر نظرخواهی که از عموم بشود، نام اوست که بالاتر از همه به چشم می‌آید. بازیگری که برای خودش کم‌حاشیه و خبر نساخته اما بیش از آن محبوبیت خریده.

اینکه چرا هواداران جوان سینما دوستش دارند، سوالی بود که می‌خواستیم به دنبال پاسخ‌اش بگردیم. سوالی که مدت‌هاست جوابی برای آن پیدا نشده است. اینجا هم پاسخی درخور به آن نخواهیم داد.

همین تابستان گذشته بود که در گفت‌و‌گویی از او پرسیدم چرا این‌قدر محبوب است؟ تاکید کردم که از بازیگران خوبروی سینما نیست، اخلاقش آنچنان نیست که همه را شیفته خود کند و هنوز آن بازی بی‌همتا و استادانه را در سینمای ایران ارائه نداده که بتوان مثالش زد و ابدی‌ شود.

پس چرا باید مخاطبان سینما، این همه دوستش داشته باشند و او در کنار همه آن جمله‌های قابل پیش‌بینی و کمی کلیشه‌ای همیشگی، جمله‌ای گفت که می‌تواند کلید این معما باشد؛ «من خودم هستم و راست می‌گویم. مردم این را می‌فهمند.»

یک- سال 85 بود گمانم. اولین مصاحبه بهداد در همشهری جوان. تیترها همان بود که بعدها هم تکرار و تکرار شد. همان حرف‌ها که او به شکل‌های مختلف تکرارش کرد و مارلون براندو بودن، مارلون براندو شدن، شاه‌بیت حرف‌ها بود. آن مصاحبه و تصویری که از حامد بهداد به چشم می‌آمد موجود عجیب‌وغریب و تازه‌ای بود که کمتر سراغش را داشتیم.

بازیگری که با همان تن زدن از کلیشه‌ها و تلاش برای دیده شدن می‌شد فهمید که مثل بقیه نیست. می‌شد فهمید که سروصدا خواهد کرد اما اگر فقط همان شوآف و شلوغ‌بازی‌ها بود، این جرقه تمام می‌شد.

او فیلم به فیلم و بازی به بازی جلو آمد و نشان داد که همان انرژی و عصیانی را که در مصاحبه‌هایش به نمایش می‌گذارد، در وجودش دارد. عصیانی‌که گاه در دست کارگردان شکل می‌گرفت و راه خودش را پیدا می‌کرد تا او نقش‌هایش را در بوتیک، کافه‌ستاره و روز سوم شکل بدهد و گاه به هرز می‌رفت و چیزی از آن به دوربین نمی‌رسید.

دو- سال 86 و یک گفت‌وگوی دیگر. این زمانی بود که او سریال یک مشت پر عقاب را بازی کرده بود و منتظر پخش آن از سیما بود. حامدی که مقابل ما نشسته بود، در آستانه انفجار بود. داشت برای پوست ترکاندن خودش را به هر دری می‌زد. فکر می‌کرد با این همه تلاطم و آتش سوزاندن چرا دیده نمی‌شود. او حالا از ترس‌هایش می‌گفت، از کابوس‌هایش.

از درون ناآرامی می‌گفت که فقط در سینما و مقابل دوربین کمی به آرامش می‌رسد. او داشت جلو می‌آمد و مثل هیولایی در یک فیلم ساینس فیکشن، همان‌طور که خودش مدام چهره عوض می‌کرد، همه چیز را به نابودی می‌کشید.

او مثل همیشه در حال فوران بود و باز هم با همه اطرافیانش فرق داشت. جنون و صداقت و جنون. هوادارها چرا دورش جمع شدند؟ برای این نبود که او در ذات خود با همه آن هنرپیشه‌های فخرفروش و متظاهر دیگر فرق داشت؟ برای این نبود که خود را به عریانی به تماشا می‌گذاشت تا همه زخم‌های زندگی‌اش را و جراحت‌های روحش را ببینند. زخم‌هایی که واقعیت داشت و برای نمایش نقاشی نشده بود. همین‌ها نبود که او را یکی از همین آدم‌های روی زمین می‌کرد تا زمینی‌ها دوستش داشته باشند؟

سه- حامد بهداد به راهش ادامه داد. با همان مصاحبه‌های آتشین، با همان فیلم‌هایی که هنوز هیچ شاهکاری در آنها نبود و با همه شیرجه زدنش برای کسب موفقیت. نقش‌های دو، نقش‌های سه اما او هر چیزی را که فکر کرد کمکی به عرضه توانایی‌هایش می‌کند تجربه کرد.

از نقش پیرمرد خمیده شبانه‌روز تا جوان شرور دایره زنگی. نقش‌های یک دقیقه‌ای. نقش‌های دو دقیقه‌ای. شکست‌های سخت و بردهای کوچک. از سینما به موسیقی و گروه دارکوب و از موسیقی به سینما.

در حالی که محمدرضا فروتن داشت فیلم پشت فیلم نقش عاشق دل‌خسته را بازی می‌کرد. در حالی که امین حیایی هر هفته در یک فیلم شانه‌ تخم‌مرغی خودش را تکرار می‌کرد. حامد بهداد این وسط چیز دیگری بود اما.

بی‌اینکه عکس‌اش در کنار فراری یا لامبورگینی چاپ شود. بی‌اینکه لباس‌های اجق وجق بپوشد و کنار برج ایفل یا رودخانه تایمز لندن عکس بیاندازد. نه کسی فهمید که سرگرمی‌هایش چه چیزهایی هستند و نه کافی‌شاپی افتتاح کرد اما در عوض همه می‌دانستند که بچه نیشابور است و پدر و مادرش را با دستمزدی که از فیلم‌هایش می‌گیرد به تهران آورده و در خانه‌ای سکونت داده تا دینش را ادا کرده باشد. همه بچگی‌های خاکی‌اش را فهمیدند و کتک‌خوردن‌هایش را و عشق‌اش را به مارلون براندو و آن فیلم‌های وی‌اچ‌اس.

چهار- سال 87 در صحبتی که با محمدرضا شریفی‌نیا داشتیم از او درباره حامد بهداد پرسیدیم. کسی که گادفادر سینمای ایران می‌نامندش آنجا گفت، وقتش رسیده که بهداد به تیم ملی سینمای ما دعوت شود.

چند سال بعد، حالا، بهداد از ستاره‌های تیم ملی است. بی‌نیاز به‌این که برای رسیدن به این تیم کسی سفارشش را بکند یا هوایش را داشته باشد. او این وقت‌ها همیشه در اوج بوده و نه حتی بازی در سریال‌های پرانتقاد تلویزیون توانسته پایین‌اش بکشد، نه پرکاری‌های کشنده در سینما و نه بازی کردن در فیلم‌های بی‌ربط.

مطمئنا او در گیشه نمی‌تواند با رضا گلزار رقابت کند اما در جای دیگر، وقتی که حرف «سینما» و بازی می‌شود، آراء مدام او را نشانه می‌روند. محبوبیتی که جنسش فرق دارد. محبوبیتی که نه به‌خاطر چشم‌های آبی رنگ است و نه به‌خاطر فشن.

او هنوز هم یک فیلم پرفروش در کارنامه‌اش ندارد اما همه دوستش دارند. چرا؟ به‌خاطر این نیست که گلزار خودش را قربانی گیشه کرد و او نکرد؟ رادان به دنبال فرش قرمز بود و او نبود؟ شهاب حسینی کارهایی کرد و جاهایی رفت که او نرفت؟ به خاطر این نیست که هر وقت حرف می‌زند انگار یکی از همین ماها داریم حرف می‌زنیم؟ که از آن چیزهایی که دردمان می‌گیرد دردش می‌گیرد و همان چیزهایی را می‌خورد که ما می‌خوریم و همان اشتباهات را می‌کند که ما می‌کنیم؟ به خاطر این نیست که ادا درنمی‌آورد؟ این را مردم باید بگویند.

پنج- در آخرین حرف‌هایمان می‌گوید «دارم آرام می‌گیرم»، «دارم محافظه‌کار می‌شوم.» چون سن‌اش بالا رفته. چون خسته شده از این همه دعوا و مرافعه و چون با این همه بی‌قراری نمی‌شود ادامه داد.

او برای ابدی شدن همه کار کرد. با کیمیایی کار کرد، که بیشتر به نفع استاد بود تا شاگرد. دارد با مهرجویی کار می‌کند که امیدوار است بزرگترین انفجار زندگی هنری‌اش باشد. و بالاخره آرزوی بازی کردن در فیلمی از فرهادی را دارد؛ حسرت بزرگ زندگی بهداد.

رویدادی که می‌تواند همه چیز را برایش زیر و رو کند. اتفاق شگفت‌انگیزی که معلوم نیست کی خواهد افتاد اما هر چه هست، او هنوز بازی بزرگ زندگی‌اش را نکرده است. هنوز گلی را که باید بزند نزده است. می‌گویند مسی هم تاریخ را نخواهد نوشت مگر اینکه در جام‌جهانی بدرخشد و جامی بیاورد.

برای حامد بهداد هم همین چیزها را باید گفت. او هم تا آن زمان باید به انتظار بماند. اگر نتواند، همه چیزهایی که از او در یادمان می‌ماند، کرکری‌ها و جروبحث با فریبرز عرب‌نیا و مارلون‌براندو بازی است. چند تا صحنه نصفه و نیمه و چند تا فیلم دیدنی و رفتن روی میز در کنفرانس مطبوعاتی. براندو شدن در این شرایط، رویایی بیش نیست. خودش هم می‌داند. برای همین هم هست که خودش را به آب و آتش می‌زند.

هواداران او دوستش دارند اما این دوستی‌ها می‌تواند سرد شود. مگر آنکه او شعله جاودانه را برافروزد. هواداران او بسیار دوستش دارند. کسی می‌داند چرا؟

ادامه این پرونده ویژه به همراه مطالبی از سید احسان عمادی و حمیدرضا ابک در شماره جدید هفته نامه همشهری جوان (336) به چاپ رسیده است. در این پرونده به موضوعاتی همچون «وجه تمایز بهداد با دیگر ستاره های سینمای ایران» و اینکه «آیا بهداد واقعا معترض است یا این فقط یک پز روشنفکری است؟» پرداخته شده. همچنین کارنامه کاری آقای همیشه معترض هم ضمیمه پرونده است.

همشهری جوان

کد خبر 151961

برچسب‌ها

پر بیننده‌ترین اخبار سینما

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز