در که بسته بود. حتی پنجره را به خاطر هوای آلوده بسته بودیم. شاید هم قبل از اینکه باد صدایمان را بشنود و با خود ببرد، او رفته بود. یکی از ما گفته بود: «آقای خوشبخت حالش بد است. یکی از همین روزها برویم ملاقاتش.» و همه سرشان را تکان داده بودند و من به چهرهی مهربانش فکر کرده بودم و اینکه حالا در بستر بیماری هنوز هم میخندد؟
خوشبخت بود، ناصر خوشبخت. خوشبخت بود چون دلش برای بچهها میتپید و برای آنها مینوشت. «ده جوجهی رنگی»، «روباه دانا و صیاد پرزور» (برگرفته از کلیله و دمنه)، «با آتش بازی نکنیم»، «آموزش تفریحی الفبا»، «پرزن» از جمله کتابهای او است. فیلمنامهی انیمیشنهای«هوشی»، «خروس زیرک و روباه کلک» و «آواز زنبوران» هم از جمله آثار اوست.
حالا به باد میگویم با صدای بلند، تا به گوشش برساند. هفتاد و یک سالگی سن خوبی نبود برای سفر. هنوز میتوانستی بمانی و باز هم برایمان بنویسی و با صدای بلند بخوانی. با صدایی که باد به گوش دنیا برساند.