در این میان سهم یک رشته پاراالمپیکی تنها به سالنی در پارک کوچک شهریار ختم میشود؛ جایی که صبح روزهای فرد از کودکی سه ساله گرفته تا یک ملی پوش بوچیا با توپهای سفید، آبی و قرمز در زمینی که با خطهای سفید در میان رشتههای سرشناسی همچون فوتسال و والیبال خودی نشان میدهد، تمرین میکنند.
وقتی وارد سالن میشویم لباس تمرین سفید و ویلچری با طراحی متفاوت که او را از سایر ورزشکاران متمایز کرده، ناخودآگاه ما را به سمتش میکشاند. او مریم ملکی فلاح است، یکی از اعضای تیم ملی بوچیا.
او سخت مشغول تمرین با حریفش است و کمتر به حاشیه توجه دارد اما با این حال چندی طول نمیکشد که متوجه حضور من و عکاس میشود. لبخند میزند. به گرمی خوشامد میگوید و زمانی که از او میخواهم تمرینش را ادامه دهد باز هم با لبخندی همراهیام میکند و پس از آن در قالب یک ورزشکار حرفهای فرو میرود.
سالن آنقدرها هم خلوت نیست. دختری سه ساله که از ناحیه پا دچار معلولیت است با اشتیاق مادر توپ قرمز بوچیا را بالای سر میبرد و پرتاب میکند و مربی جوانی سعی دارد قوانین را برای مادرش توضیح دهد، هر چند باز شیطنت کودکانه او مسیر تمرین را منحرف میکند.
«بوچیا» رشته ورزشی است که برای معلولان فلج مغزی و افرادی با ضایعات شدید گردنی که دست آنها را هم گرفتار کرده طراحی شده و این نکته حیرتآور بودن این رشته ورزشی است. زمانی به متمایز بودن این رشته با سایر رشتههای ورزشی معلولان پی می بریم که در یک بازی دونفره، بازیکنان 6 توپ آبی و 6 توپ قرمز را به همراه یک توپ سفید (توپ هدف یا جک) در زمینی با خط کشیهای منظم پرتاب میکنند.
در حالی که سعی دارم بیشتر از این رشته سر در بیاورم، نگاهم به دختری حدود 20 ساله میخکوب میشود که روی ویلچر نشسته و هر از چند گاهی متوجه عکاس است. او سعی میکند جدیتر از قبل تمرین کند و توپ قرمزی را که مربی جوان برایش آماده کرده به سختی بر میدارد. چند دقیقه طول میکشد تا دستش را بالا بیاورد و با مکث توپ را پرتاب میکند. حریف تمرینیاش که از نظر معلولیت شباهت بسیاری به او دارد با کلماتی نه چندان واضح تشویقش میکند و مربی برای تایید آندو کف میزند.
پس از چند دقیقه حضور در زمین تمرین، برخلاف دقایق اولیه پی میبرم که «بوچیا» علاوه بر اعجاز درونی، هیجان انگیز هم هست و این موضوع را دختر جوان معلولی که سعی دارد با کلماتی نامفهموم تمام قوانین را توضیح دهد و این کار را با اشتیاقی وصف نشدنی انجام میدهد برایم ملموستر میکند.
حضور 10 معلول با خانوادههایشان باعث شده کمی از سوژه اصلی دور شوم. بر میگردم و او را که برای دقایقی دست از تمرین کشیده در زاویه نگاهم قرار میدهم. از او درباره سالن و افرادی که برای تمرین آمدهاند میپرسم: «چند ماهی است که این سالن را با کمک اداره کل تربیت بدنی شهریار راه اندازی کردهایم. اولین روز تنها خودم بودم و استقبالی نشد اما با رایزنیهایی که با بهزیستی انجام دادیم اوضاع بهتر شد و کم کم خانوادهها آمدند. اوایل دونفر بودیم اما حالا تعداد بچهها به 20 نفر هم میرسد. هر چند آنها به دلیل سختی رفت و آمد تمریناتشان را مرتب انجام نمیدهند. از تربیت بدنی خواستهایم که خودرو مخصوص معلولان تحت اختیارمان قرار دهد اما هنوز خبری نشده است.»
او امیدوارانه میگوید: « در بین آنها استعدادهایی وجود دارد که حتی میتوانند با مشخص شدن کلاسبندیشان، در لیگ بوچیا که قرار است امسال برگزار شود هم شرکت کنند، هر چند احساس شادابی و امید به زندگی اصلیترین هدف آنها و خانوادههایشان در این رشته است. "بوچیا" به آنها اعتماد به نفس میدهد. مثلا دختر معلولی که در زمین سعی دارد قوانین بازی را به دیگر معلولان آموزش دهد اوایل، هیچ تمایلی به آمدن نداشت و کاملا ناامید و افسرده بود اما با گذشت یک ماه از حضورش نه تنها به طور مرتب در این سالن حضور دارد بلکه حالا بوچیا یکی از علایق اوست.»
از حریف تمرینیاش میپرسم و او جواب میدهد: « من اینجا حریف تمرینی حرفهای ندارم و بعضی از روزها برای تمرین به کهریزک میروم و با ورزشکارانی که به صورت حرفهایتر فعالیت دارند تمرین میکنم، هر چند رفت و آمد برایم دشوار است. این سالن هم تنها یک ساعت در اختیار ماست و من روزها در خانهام تمریناتم را ادامه میدهم.»
از او میخواهم که امروز در کنارش باشیم و به خانهاش برویم. درخواستم را قبول میکند و میگوید: «من خانه فوقالعاده و منحصر به فردی دارم». لبخند میزنم، هرچند هنوز درست منظورش را نفهمیدهام...
ساعت نشان میدهد که فرصت برای ماندن در سالن به پایان نزدیک میشود و کم کم همه قصد رفتن میکنند. بعضی از آنها با ملیپوش "بوچیا" درباره مشکل رفت و آمدشان صحبت میکنند و آمدن به تمرین را بسته به شرایط میدانند. انگار امیدوارند که او معجزهای کند. خیلی از والدین هم میگویند هوا که سرد شود دیگر نمیتوانیم فرزندمان را به سالن بیاوریم...
سعی میکنم لبخند بزنم اما لبخند بر روی چهرهام یخ میبندد. به چهره فلاح نگاه میکنم. او هنوز نگاهش برق میزند.
آخرین نفری که سالن را به همراه مربی جوانش ترک میکند فلاح است. ویلچرش را در مسیر ناملایم پارک هدایت میکند و از رمپی که به نظر به تازگی با سیمان ساخته شده عبور میکند و ما همراهش میشویم تا دقایقی به چارچوب شخصی زندگیاش وارد شویم.
ساختمانی 4 طبقه و آسانسوری که فرشته نجاتش شده تا ویلچرش را بلند کند و او را به منزل برساند. این پررنگترین تصویری است که در ذهن دارم. وقتی به این فرشته آهنی میرسد چهرهاش درهم میشود. صدایش واضح نیست اما میشنوم که به آهستگی میگوید:«به سختی خانهای که با ویژگیام هماهنگ باشد پیدا کردم.»
زمانی که به خانهاش وارد میشویم به تعبیر«فوق العاده بودن» که خودش گفته بود پی میبرم. زمین منزل این ملی پوش با خطهای سفید به یک زمین بوچیا تبدیل شده. تنها یک قالیچه کوچک کف خانهاش را پوشانده بود. راست میگفت خانهاش «فوقالعاده» بود.
هیچ زرق و برقی در خانهاش توجه ات را جلب نمی کند، کتابهای گوشه اتاق و مدالهایی که در ویترین گذاشته در کنار نقاشی صورت پیرزنی روستایی، تمام آن چیزی است که به چشم میآید و او درحالی که در میان زمین ایستاده بیمقدمه می گوید: «"بوچیا" زندگی را به من برگرداند. 25 سالم بود که با این ورزش آشنا شدم. اوایل برایم این رشته جذابیتی نداشت چون من شطرنج را دوست داشتم نمی دانستم که می توانم با این معلولیتم شطرنج بازی کنم یا نه. کم کم به بوچیا علاقمند شدم و حالا این رشته را تنها به خاطر عشق به آن ادامه می دهم.»
به کیف توپ های بوچیا که در گوشه اتاق آرام جای گرفته اشاره می کند و از بازی می گوید: «در بوچیا بازیکنان سعی می کنند توپ های خود را هر چه نزدیکتر به توپ هدف پرتاب کنند و بازیکنی دارای بیشترین امتیاز خواهد شد که دارای بیشترین و نزدیک ترین توپ ها به توپ هدف باشد» و در ادامه از مربی جوانش می خواهد که کیف توپ ها را به او بدهد و شروع به تمرین میکند.
از معلولیتش میپرسم و میگوید: « زمانی که 11ساله بودم از بهارخواب خانه پایین افتادم و دچار شکستگی شدم، زمانی که مصدومیتم برطرف شد کم کم فلج دست و پا به سراغم آمد، دکترها گفتند ژن معیوبی در بدنم بوده که با این حادثه فعال شده، 16 سالم بود که دیگر روی ویلچر نشستم و حالا 90 درصد معلولیت دارم. اوایل معلولیتم غذا نمیخوردم لباسهای تیره میپوشیدم و فکر میکردم به آخر دنیا رسیدهام. حتی کارم به خوردن قرص اعصاب هم رسیده بود. خانواده ام سعی میکردند که از این فضا بیرون بیایم، به هر بهانهای من را بیرون خانه میکشاندند اما فکر میکردم تمام دنیا به من نگاه میکند و هیچ معلولی به غیر از من نیست. زمانی که پدرم را از دست دادم تصمیم گرفتم کمی مستقل باشم. میخواستم زندگیام عوض شود. تصمیم گرفتم به کهریزک بروم اما اول مادر و برادرانم مخالفت کردند هر چند وقتی دیدند تصمیمم را گرفتهام اجازه دادند و من سال 82 به کهریزک رفتم، آنجا بود که آقای خاکی به عنوان مربی من را با بوچیا آشنا کرد و این آغاز تغییرم بود.»
توپ سفیدی را که در دست دارد با دقتی منحصر به فردی پرتاب میکند، توپ میایستد و نگاهم بر روی روسری سفیدش میایستد. از مدالهایش که حالا در ویترین خانهاش خودنمایی میکند میگوید: « اولین مدالی که گرفتم نقرهای بود، در سال 86، وقتی به مادرم گفتم که مدال نقرهای بوچیای قهرمانی کشور را گرفتهام به دلیل کهولت سن و ناآشنایی با این رشته میگفت خب که چکار کنی؟ اما بعد وقتی مدال طلای قهرمان کشوری را سال 87 در مشهد گرفتم خانوادهام به جدی بودن هدفم پیبردند، آن زمان احساس کردم که میتوانم ناتوانی را عقب بزنم و این حس برایم لذت بخش بود.»
فلاح از انتخابی تیم ملی میگوید و این که حدود یکسال است عضو تیم ملی شده است. او سال گذشته برای اولین بار به مسابقات گوانگجو اعزام شد، هر چند هنوز حسرت نداشتن مدال در این مسابقات را بر دل دارد: « دست خالی برگشتیم، چون بیتجربه بودیم حتی نداشتن ویلچر مناسب در باخت ما تاثیر داشت، آنها ویلچرهای مناسبتری داشتند و مشخص بود که تمرینات زیادی را پشت سر گذاشتهاند.»
او ادامه میدهد: « اگر میتوانستیم در مسابقات تدارکاتی شرکت کنیم و تجربه حضور در چنین میادینی را داشتیم حتما عملکرد بهتری را نشان میدادیم اما ما سعی خودمان را کردیم.» این آخر راه نیست، او هر روز به سالن گوشه پارک میرود و با حریفی که چندان حرفهای نیست تمرین میکند، حتی روزهایی هم خود را به کهریزک میرساند تا تمریناتش حرفهای تر شود. در شرایطی که خبری از اردوی تیم ملی نیست، میگوید: «شاید چون نتوانستیم مدالی در مسابقات بیاوریم برنامهای برای تیم ملی ندارند.»
فلاح درباره تلخترین خاطره زندگی ورزشیاش می گوید: « زمانی که برای تیم ملی رفته بودم به ظاهرم نگاه کردند و گفتند ممکن است که در کلاس بندی قرار نگیرم، در آن لحظه اعتماد به نفسم را از دست دادم و کاملا ناامید شدم، در دلم میگفتم که یعنی خدا دری را که باز کرده بود کاملا بست؟ اما وقتی که دوباره تست گرفتند خوشحالی نصیبم شد. لحظه تلخ دیگری که برایم اتفاق افتاد بدون مدال برگشتن از گوانگجو بود.»
او از معدود ملیپوشانی است که هیچ حقوقی از تیم ملی نمیگیرد، عضو هیچ باشگاهی نیست و درآمدی ندارد: «من از زندگیام راضی هستم و شکایتی از کمبودها ندارم ». اصرار میکنم که بدانم چگونه تنها زندگی میکند و محل کسب درآمدش کجاست:« از بهزیستی حدود 32 هزار تومان ماهانه دریافت میکنم و این خانه را هم برادرانم برایم رهن کردهاند، اوایل از فرماندار و بهزیستی درخواست کردم که کاری را به من معرفی کنند اما هیچ ارگانی را معرفی نکردند. فکر میکنم تنها درخواستی که از تربیت بدنی شهریار داشتم زمینی برای تمرین بوچیا در شهریار بود که خوشبختانه این اتفاق افتاد و یک سالن برای یک ساعت را در اختیارمان قرار دادند.»
به اهمیت حضور روانشناس در کنار معلولان ورزشکار اشاره میکند و میگوید: « همیشه دوست داشتم که برای ورزشکاران بوچیا مربیانی بیاورند که معلولان را بشناسند، من برخی از مربیان را دیدهام که شاید از نظر فنی علم خوبی داشتهاند اما هیچ شناختی از معلولان نداشته است و این موضوع بیشتر از هر چیز به این قشر از ورزشکاران ضربه میزند. »
بزرگترین آرزوی ورزشیاش را حضور در پاراالمپیک عنوان می کند و میگوید:« تمام تلاشم را برای رسیدن به این افتخار خواهم کرد، چون میخواهم نماینده ایران در این رقابتها باشم. در زندگی غیر ورزشیام هم به ادامه تحصیل فکر می کنم وقتی معلول شدم از تحصیل عقب ماندم اما حالا مسیرم را پیدا کردهام و امیدوارم در دانشگاه رشته کامپیوتر بخوانم تا بتوانم در این حوزه مشغول به کار شوم».
مریم ملکی فلاح، ملیپوشی است که دوست دارد دوربینی داشته باشد تا بدون آن که دستش را بالا بیاورد شاتر بزند تا بتواند «بوچیا » را ثبت کند و از تمام زیبایهایی که اطرافش است عکاسی کند، شاید مردم روزی بوچیای 8ساله ایران را بشناسند.
او از رسانهها هم گلهمند است و می گوید: « حتی معلولان هم از رشتهای به نام "بوچیا" بیخبرند، در حالی که این رشته میتواند افسردگی و مشکلات رفتاری آنها را کاهش دهد و باعث اعتماد به نفسشان شود اما هیچ کس خبر چندانی از بوچیا ندارد».
این ملی پوش معتقد است نشانه خداوند بر روی زمین است تا افراد سالم با دیدن خوشحالی و روحیه خوبش به یاد سلامتی خود بیفتند و خدا را شکر گذار باشند. این آخرین حرفهایی است که او برایمان میگوید.
زمانی که خانه اش را ترک میکنیم به او فکر می کنم، به آرامشاش و به خانه فوق العادهاش، به این که چرا "بوچیا" درایران شناخته شده نیست؟
گزارش: ایسنا- الهام یزدیها