در چنان روزگاری که در نسلهای رعیت، میراث پدران برای فرزندان چیزی جز نوکری بزرگان نبود، تغییر سرنوشت یک پسر و عبور از آشپززادگی تا وزارت، به قصههای هزارویکشب شبیه بود. کربلاییممد قربان، پدر آن پسر، در خدمت قائممقام فراهانی بود. قائممقام برخلاف بسیاری دیگر از وزیران عصر خود، نگاهی متفاوت به اطراف خود داشت و میتوانست در پیشانی آن خدمتکارزاده، نشان بزرگی ببیند.
در دورانی که شاهان و درباریان، غارتگران تماموقتی بودند که تنها بهخزانه و جیب خود مشغول بودند، جوانی بود که در خانهی یک وزیر درکنار برخورداری از فرصت آموزش خط، مشق سیاست میکرد. از همان دوران بود که تفاوتش با دیگر رعیت برای کسی چون قائممقام آنچنان آشکار بود که روزی پس از خواندن نامهای از او، به برادرزادهی خود نامهای نوشت تا از این تفاوت بگوید.
«دیروز از کربلایی تقی کاغذی رسید، موجب حیرت حاضران گردید. حقیقت، من به کربلایی قربان حسد بردم و بر پسرش میترسم. خلاصه این پسر قوانین بزرگ به روزگار میگذارد. باش تا صبح دولتش بدمد.»
زادهی روستای«هزاره» از همانزمان گام در راهی نهاد که از آموختن فنّ منشیگری و دبیری آغاز شد و او را گامبهگام پیش برد تا در ردیف نزدیکان مورد اعتماد وزیر قرار گیرد و در مأموریتهای اداری و سفرهای خاص حکومتی سهمی برعهده بگیرد. روزهای منشیگری و پیشکاری گذشت تا کار به وزارت نظام آذربایجان رسید و پس از آن اوقات، همراهی ناصرالدین میرزای ولیعهد فرا رسید که روزگار بازیها دارد.
آشپززادهای که از کنار دیگهای غذا پای درس معلم نشسته بود، آرامآرام در قالب معلمِ شاه آینده فرو میرفت و تلاش میکرد چیزهایی به او بیاموزد که عادت شاهان نبود. بعدها همین حکایت یکی از حسرتهای بزرگش شد که نتوانست شاگرد را پس از نشستن بر روی تخت شاهی از شرّ وسوسههای ویرانگر قدرت حفظ کند. صدراعظمی برای میرزا تقیخان امیرکبیر تنها راهی بود که میتوانست فرصتی برای خدمت به مردم عادی زخمخورده از ستم اربابان فراهم آورد. سالها دیده بود که چگونه افراد مسئولیتناپذیر و خودخواه از بینظمی حاکم برکارها بهره برده و داراییهای ملّی را چپاول میکنند.
دیده بود که بیخبری از پیشرفت دیگر کشورها چگونه دیواری شده بر سر راه رشد کشوری که به علم و آگاهی نیاز دارد. مدرسهی دارالفنون و بهکارگیری معلمان خارجی برای آموزش به استعدادهای ایرانی، گوشهای از آیندهای بود که اعتقاد داشت ایران و ایرانی لیاقتش را دارد.