هوهو... چیچی!
با صدای هوهو... چیچی... هوهو... چیچی... مثلاً قطار بودیم، مثلاً نه، خودِ قطار بودیم که مثل باد میتاختیم. هیچ چیز هم جلودارمان نبود... تمام کوچه ریل قطار ما بود و هر جا دوست داشتیم فرمان را میپیچاندیم و دور میزدیم.
بچه که بودیم، برایمان مهم نبود فرمان قطار دست کیست. مهم قطار بود و اینکه هر کدام از ما جزیی ازقطار بودیم که باید میرفت، میچرخید و دنیا را دور میزد. حالا، سالها گذشته از آن قطاربازی و من هنوز توی قطارم. دوست دارم باز هم بازی کنم. یکی این قلم را از دستم بگیرد... یکی این خودکار را... بیا، ادامهاش با تو...
فرهاد حسنزاده
هوهو... چیچی!
بچه که بودیم، من از قطار جا میماندم. برادران تُخس من آنقدر تند میدویدند که مرا از قطار جا میگذاشتند و گاهی نقش زمین میشدم و تند بهسمت آنها میدویدم و لباس آنها را میکشیدم. گاهی لباسها پاره میشد و همه نقش زمین میشدیم و میخندیدیم... هوهو... چیچی... هنوز هم با دخترم افرا، قطاربازی میکنم. مجبورم کُند بدوم که او با قد 93 سانتیاش به من برسد. یک ترانه هم همراه این بازی میخواندیم و میخوانیم؛ قطار تند میره/ از توی یه تونل/ داره میآد بیرون/ تو سرپایینی سرعت میگیره.../ هوهوهو... چیچیچی...
فریبا خانی
هوهو... چیچی!
تا صدای«تَتَلَق تَتَلَقِ» قطار، به گوشم میرسد، هوش از سرم میپَرد و مرا سوتکشان، سوار میکند و به دنیای آرزوهای رنگارنگم میبرد؛ دنیایی که از کودکی، دوستش داشتم. در سرزمین رؤیاهایم، سنگها حرف میزنند و کوهها قد میکشند و دریاها، خمیازه! و هوا پاک و پاکیزه است و دلها صافِ صاف و...
اما حیف که اینروزها، کمتر رؤیایی میشوم! باید بیشتر به هوش باشم و با صدای بلند، صدایش بزنم: آی! قطار خوش خطوخال کودکی! شده سالی یک بار که نه، ماهی یک بار که نه، اصلاً هرلحظه، دمادم، مرا هم سوار شانههای پر پیچ و تابت کن و برسانم به دنیای قشنگ آرزوهایم!
سید سروش طباطباییپور
هوهو... چیچی!
آخ که قطاربازی چهقدر میچسبد زیر آفتاب کمرنگ. در این روز بیحال زمستانی هیچچیز مثل قطاربازی آدم را گرم نمیکند. قطار دود دارد؛ سوت دارد؛ چرخ دارد؛ تونل دارد و هیجان. قطار پنجره دارد و منظرههای رنگبهرنگ. قطار حرکت دارد و رفتن... و من هیچوقت، هیچکدام اینها را نداشتم. دنیای کودکی من، دوچرخهی قراضهای بود که از برادرم به من ارث رسیده بود. دوچرخهای که کلید قفل و زنجیرش، بهدست 20های دلسنگ کارنامه بود...
من دلم قطاری میخواست که با سرعتی دیوانهوار از همهی اینها بگذرد. قطاری که محکمترین زنجیرهای دنیا هم نتوانند مانع حرکتش شوند. قطاری که مرا به دورهای لذتبخش ببرد، به دشتهای رها و زمینهای سبز و بیچهارچوب. هوهو... چیچی...
عباس تربن
هوهو... چیچی!
قطار هوهو میکشه و تندتند میره. قطار از ماشین هم تندتر میره، اما هر کجا دلش خواست نمیره. قطار از یه جا شروع میکنه و یه مسیر رو میره تا ته. خوبیش هم همینه توی مسیر قطار هیچوقت گم نمیشی...
وقتی مثل من سوار قطار دوچرخه بشی، میدونی این قطار ته نداره و به ایستگاه آخر نمیرسی. اما هر وقت به یه ایستگاه تازه برسی، خوشحالی که این همه ایستگاه رو رد کردی و پیاده نشدی و جا نموندی. حالا که رسیدیم به ایستگاه یازدهم، خوشحالم. خوشحالم همهی یازدهتا ایستگاه رو دیدم و هیچوقت از این قطار پیاده نشدم. خوشحالم و محکم نشستهم تا ایستگاه بعدی رو ببینم. راه طولانیه و پر از دستانداز و تونل و پیچ. باید محکم نشست و به آینده امیدوار بود. من منتظر ایستگاه بعدیام. شما پیاده میشین یا میآین؟
علی مولوی
هوهو... چیچی!
من قطار بازی را دوست نداشتم. خود قطار را میخواستم. بچهها هی از جلوی من رد میشدند: هوهو... چیچی...
و من به بازی آنها نمیرفتم. اما بالاخره خنده و شادی و دویدنهای آنها مرا هم سوار قطار کرد. از خر شیطان پایین آمدم و به همین قطار خیالی رضایت دادم هوهو... چیچی... هفتهی بعد در قطاری واقعی بودم؛ قطاری به سوی مشهد.
نفیسه مجیدیزاده
هوهو... چیچی!
در واگن من ولوله است؛ صدای بلند بلند حرف زدن و خنده، صدای غرغر و شکایت، زمزمهی آرام درددل. واگن من پر از راز است؛ راز پاکتهای باز نشده و جعبههای کوچک و بزرگ، راز پیغامها، کلمهها، تصویرها، خیالها. در این واگن همیشه جا هست برای هر صدای تازه، هر خیال تازه. جا هست برای همهی ما، برای تجربهی شیرین با هم بودن، با هم خندیدن و با هم حرف زدن. با هم خیال را پرواز دادن.
امروز، در این قطار که یازده سال است هوهو... چیچی... کنان میرود، چشم به راه شماییم، همهی همهی همهی شما نوجوانان ایران، اینجا، همین واگن، بخش نوجوانان دوچرخه.
شیوا حریری
هوهو... چیچی!
مدرسه که تعطیل میشد، با قطار راهی جنوب میشدیم، جایی که پدرم کار میکرد. عاشق قطار بودم چون در راه میتوانستم بازی کنم، نقاشی بکشم و در راهروها راه بروم و... یکی از همان سالها دانشجویی جوان که همکوپهایمان بود، برای من و خواهرم با کاغذ، قورباغهای درست کرد که میپرید و ما برای اولین بار با اُریگامی آشنا شدیم بدون این که اسمش را بدانیم.
هنوز هم دوست دارم با قطار سفر کنم. قطار آدم را به شهری دیگر میبرد، بهجایی دیگر؛ وقتی سوار قطاری مقصدی داری و میدانی که داری به آن نزدیک میشوی. در عین حال هر لحظه را در انتظار رسیدن نمیگذرانی، دقیقهشماری نمیکنی، کلافه نمیشوی که چرا اینجایی و آنجا نیستی، لحظهها را زندگی میکنی، از بودن در راه، از هر لحظهی آن لذت میبری و در عین حال میدانی که میرسی. شاید زندگی هم مثل یک قطار باشد.
آتوسا رقمى
هوهو... چیچی!
بچه که بودم عاشق دو چیز بودم. قطار و دوچرخه... گاهی وقتها با بچهها دوچرخهها را بر میداشتیم و راه میافتادیم طرف راهآهن آنجا ساعتها میماندیم تا قطار برسد. تا رسیدن قطار مسابقه میدادیم؛ مسابقهی راه رفتن روی ریلها. سخت بود مخصوصاً اگر بخواهی روی یک ریل با سرعت بروی. من که همان اول راه میافتادم. در عوض وسط دو ریل را میگرفتم و در حالی که خیالبافی میکردم تا دور دستها میرفتم. وقتی به خودم میآمدم، میدیدم خیلی دور شدهام و تنها ماندهام. بر میگشتم پیش بقیه. هنگامی هم که سوار دوچرخه میشدم سعی میکردم تند رکاب بزنم تا از جمع جدا نشوم.
الان هم هر وقت احساس تنهایی میکنم، خودم را به دوچرخه میرسانم و کنار بقیهی دوستان رکاب زنان همراهشان میروم.
جعفر توزندهجانی
هوهو... چیچی!
آرزوهام؟ کدوم آرزوها؟ من خودم ملکهی آرزوهام. خودم آرزوهای بقیه رو برآورده میکنم. تا سهتا آرزو هم جا داره. ولی نه یکجا ها! نه توی یکروز! هر دهسال یه آرزو. زیاده؟ خب هر پنجسال. چی؟ به درد نمیخوره؟ خب سالی یه آرزو! دیگه از این پایینتر نمیآم. از من میشنوی همین رو بگیر و حالش رو ببر. دیگه کجا یه فرصتی گیرت میآد که توش سالی یه آرزوت برآورده بشه؟ تازه برای اینکه موتورم روشن شه باید اولین آرزوت رو همین الان بگی! چی؟ تو قطاری؟ خوب اشکال نداره. من آرزوهای توی قطار رو هم برآورده میکنم. رو کن اولیش رو...
حدیث لزر غلامی
هوهو... چیچی!
صدایی که هماکنون میشنوید، صدای سوت قطار دوچرخهای است و معنا و مفهوم آن این است که لازم نیست خیلی برای بیدار کرد حس کودکی و نوجوانی تلاش کنید؛ کافی است هفتهای چند روز یا حتی چند ساعت در هوای دوچرخه نفس بکشید تا همچنان نوجوان بمانید و بتوانید با اعتماد بهنفسِ کامل قطار بازی کنید.
هوهو... چیچی...
قطار کودکیهایمان هنوز هم زنده است و صدای سوتش را میشنویم. سوارش هم میشویم و دور دنیا میگردیم. هنوز صدای سوت قطار خودمان از صدای سوت هر قطاری دلنشینتر و هیجانانگیزتر است. قطاری که ریلهایش را خودمان به هر سو که دلمان بخواهد میکشیم و به همه جا سر میزنیم.
هوهو... چیچی...
11 یادداشت کوتاه مینویسیم به نشانهی 11 سالگی و قطار بازی را این بار با دوچرخه امتحان میکنیم. دوچرخهها را پشت سر هم قطار میکنیم تا بلندترین قطار دنیا را بسازیم...
مناف یحییپور