چه این دوچرخه همان دوچرخهای باشد که سوارش میشویم و چه دوچرخهای که دوست صمیمی پنجشنبههای نوجوانان اهل مطالعه است. پاسخ دکتر بابایی را به سه پرسش دوچرخهای میخوانید.
- اولین خاطرهای را که از دوچرخه یادتان میآید برایمان تعریف کنید.
بچگی ما چون در دوران سخت جنگ میگذشت، خانوادهها بهخاطر شرایط اقتصادی موقع خرید سعی میکردند اجناس را یکی دو سایز بزرگتر بخرند که آن وسیله مثلاً مدت زمان بیشتری کاربرد داشته باشد. بههمینخاطر، تا مدتها وقتی سوار دوچرخهای میشدم که آنوقتها پدرم برایم خرید؛ به سختی پاهایم به زمین میرسید. وقتی هم که سوارش میشدم دیگر متوقف کردن دوچرخه با خدا بود. برای همین یک روز که سوار دوچرخه بودم با دیدن عابر پیادهای سعی کردم دوچرخه را کنترل کنم اما نتوانستم و هر کار هم کردم پاهایم به زمین نرسید که نرسید و با سر رفتم توی دیوار. پدرم هم آن دوچرخه را داد و دوچرخه کوچکتری برایم خرید تا پاهایم به زمین برسد. آنوقت بود که حس کردم دنیا چهقدر قشنگتر است.
- بهنظرتان دنیای بدون دوچرخه چه جور دنیایی خواهد بود؟
آن موقعها که بچه بودیم، بچهها توی کوچه شعر مانندی میخواندند: «دوچرخه، سبیل بابات میچرخه» ما هم سنمان خیلی کم بود، هی به سبیل پدرِ خدا بیامرزمان نگاه میکردیم و میدیدیم خبری نیست. بزرگ هم که شدیم و خودمان سبیل درآوردیم، باز هم دیدیم خبری نیست و نمیچرخد. البته فهمیدم که اگرچه سبیل باباها نمیچرخد، اما دنیا چرخی دارد که همیشه میچرخد، دنیای بدون دوچرخه قشنگ نیست. آن هم بدون دوچرخهی همشهری که زندگی را برای بچهها شیرینتر میکند.
- یادتان هست اولین بار در چند سالگی سوار دوچرخه شدید؟ آن دوچرخه چه شکلی بود؟ مال خودتان بود یانه؟
اولین بار پنج سال داشتم که سوار دوچرخه شدم. مارکش یادم نیست، اما آبی بود که نوار قرمز خریدیم و نوار پیچش کردیم. دوچرخهای که برای خودم بود؛ خودِ خودم.