از آنها که بزرگترها دست میکنند توی جیبشان و از ته جیب یک اسکناسی درمیآورند و رفع تکلیفی میدهند به آدم؟ نه، از آنها نمیخواهم. یک عیدی بهاری واقعی میخواهم که بیرزد به سختی زمستانی که گذراندهام. زمستان تاریکی بود.
* * *
برای من، زمستان تاریکی بود. روزهایی بود که من بد شدم. روزهایی بود که بدی دیگران را دیدم. روزهایی بود که آنها به من بدی کردند و من باورم نمیشد. انگار یکهو چند تا از دوستانم ماسکهایشان را برداشتند. ماسکهای پرندههای جنگلی خوشحالی که به صورت زده بودند و پشت آن ماسکها چهرههای پریشان و غمگین و کینهجو و عصبانی آدمهایی بود که میخواستند بروند، حتی به قیمت له کردن همهی بلورهایی که زیر پایشان میشکست.
زمستان غریبی بود. برای آنها هم حتماً همینطور بوده. من دارم این روزهای آخر زمستان را به دوش میکشم. مجسمهای برفی هستم که دارم بیرمق و کشانکشان راه میروم. آب میشوم و راه میروم. پرندگان سپید کوچک از من ترسیدهاند. هراسان بال میزنند و دور میشوند. من روی پاهای لرزان خودم خم شدهام. امکان دارد بیفتم. امکان دارد در خودم تلف شوم. در بیپناهی خودم راه میروم و به سمت تو میآیم. تو پناه منی. مرا در بهار خودت جا بده و عیدی مرا آماده کن!
* * *
این بهار، همهی سهم من از تو خواهد بود. سهم من از مهربانیهای تو که میخواهم در من شکوفه کند. نشانی دستهای مرا به غنچهها بده. بگو یک نفر از بندگان من، دستهایش به شاخههای کوچک خشکی بدل شده که قهوهای نازک تیره است. بگو من این شاخهها را دوست دارم. بگو من مایلم این شاخهها غرق در شکوفه شوند.
به شکوفهها دستور بده به سمت من بیایند. به پرندهها نشانی موهای مرا بده. موهای درهم پیچ وزوزی سنگین و غمگین من. به پرندهها بگو بازگردند. به پرستوهای مهاجر بگو لابهلای موهای من لانه بسازند. لای موهای من تخم بگذارند. به من اجازه بده در موهایم صاحب جوجههای پرستو شوم. آنها از دستهای خستهی من غذا بگیرند. از زبان من آب بنوشند و بر شانههای من تمرین پرواز کنند.
به من اجازه بده بهار را در خودم بپذیرم. به من عیدی بده. سه ماه سادهات را به من عیدی بده و مرا بهار کن. بگذار تنِ برفی من در زمین فرو برود. بالای سر من بایست و به من دستور بده که دوباره بشکفم. از نو. کامل و انسانی. درحالیکه دوباره به جهان چشم باز میکنم و دوستان قدیمیام را به خانه دعوت میکنم.
در خانه آفتاب دارم. ابر دارم. مهربانی دارم. صدای تو را دارم. قاب عکسی از دوستانی دارم که ماسکهای برفیشان را در زمستان آب کردهاند. دوستانی که وقتی به من تلفن میزنند صدای باران میآید. دوستانی که نام مرا درست تلفظ میکنند. دوستانی که بیماریهای مرا میشناسند. دوستانی که همه متولد بهارند. متولدین فروردین. درحالیکه برای من نامه مینویسند از لبهایشان بوسه و از چشمهایشان دعای خیر میچکد. دوستانی که بلدند حافظ بخوانند و سجادهشان ابر است. فقط ابر. فقط ابر. آنهم در جای نامعلومی از آسمان، درحالیکه نام تو را میگویند، زیبا میشوند و بسیار به تو نزدیکند.
من به این عیدی نیاز دارم. تو این را میفهمی. من به چهرههای مؤمن شدهی دوستانم نیاز دارم. به آفتابی که از مردمکهایشان میتابد. من به گیلاسهای شیرینی که از انگشتهایشان میروید نیاز دارم و قلب کوچکم بسیار ویران است.
برای من آوازی بفرست که وقتی به آن گوش میدهم از خودم بیرون بیایم و نام تو را صدا کنم. صدایی که تو آن را بشنوی و به من جواب بدهی. جواب مرا با دستهایت بده، با عیدی کوچکی که برای یک مترسک برفی غمگین میفرستی. شاید شال بافتنی صورتی رنگی که او را از بادها در امان بدارد از بادهای گزنده که از دورها میوزند. از بادها که بیخبر میوزند. از بادهای سرد. از بادهای خشک. از بادهای قهوهای مرموز که خبرهای خوب را پنهان میکنند و ماسکهایشان از چهرههایشان وحشتناکتر است. شاید شال بافتنی صورتی رنگی و کلاهی نو. کلاهی از پرهای فرشتگان جنگلی با عطر آلوی وحشی و دعای خیر!