10 سال قبل بود. شب عید، پرورشگاه مادران، من و محمدعلی. تلویزیون، در سالن اصلی، دلش میخواست عید را بیدردسر بیاورد و سبزه و سیر و ماهی قرمزِ توی سفرهی هفتسین هم، همینطور. و بچهها از اتاقشان بیرون میآمدند و گاهی لبخند روی لبشان پر میزد. من و محمدعلی هم کنار سفره نشسته بودیم. یک ربع بیشتر از سال خسته، باقی نمانده بود.
شمردمشان! درست 33 نفر بودند و همه بیسرپرست! من مهمانشان بودم و خوشحال! 10دقیقه، پنج دقیقه... محمدعلی رفت سر سفره. لباسش نو بود. قرآن را کنار گذاشت تا بتواند تنگ آب را بردارد. همه نگاهش میکردند. ماهی قرمز کوچولو، توی آب، هی قِل میخورد و او هم نگاه میکرد. محمدعلی، تنگ را برد توی حیاط. اما انگار بهجز ماهی کسی حواسش نبود. تا آمد به او لبخند زدم. یک دقیقه مانده بود...
گفت: دلم برای ماهی سوخت، بردمش پیش بقیهی ماهیها! تا با خانوادهاش باشد.
و بمب سال نو ترکید و بچهها هورا کشیدند و با هم دست دادند و همدیگر را غرق بوسه کردند و به هم عید مبارکی گفتند. و اینطور شد که ماهی قرمز کوچولو، از سفرهی هفتسین خانهی ما، برای همیشه بیرون پرید!