ابر و رایحه هم نیست؛ شکلی از گرمای جانبخش است که در یک نفس بعدازظهری، در یک نگاه به بیرون پنجره یا چشیدن طعمی، معلوم نیست از کجا، ما را در خود میگیرد. قبول دارید؟ من همیشه به بچهها گفتهام هرگز تصمیمهای سرنوشتساز و آیندهویرانکن زندگی را در فاصلۀ اواخر اسفند تا وسطهای اردیبهشت نگیرید. اگر گفتید چرا؟ چون دید و برداشت و عقل و فکر و خرد آدم در این روزها از منطق دور میماند. متوجه هستید؟ میخواهم عرض کنم در بهار آدم بیشتر حس میکند تا فکر.
تصمیم احساسی، حالا اگر مهم هم باشد، پدر صاحببچه را درمیآورد. در بهار آدم بهانهگیر میشود، مهربان میشود، عاشق میشود و بیخودی دلش میگیرد. بهار که میشود، موسیقی (حالا چه سه تار باشد، چه تکنوازی نی انبانه، چه دریاچه قوی چایکوفسکی، چه شهنای بسمالله خان، چه آکوردئونی که نوازندهای نابینا میزند) حالبخش است و حالگیر.
بهار تهران از حدود نیمه اسفند آغاز میشود. نشانه این حضور هم نه ماهیهای مظلومی است که با چشمهای دریده از این بیلطفی، لای دم و بال و باله پانصد تا مثل خود توی یک لگن میلولند، نه آن هفتسینهای باسمهای روی یک تکه مقواست که از هزار ناسزای پاییزی بدتر به چشم میآید و نه بوی کفش نو و صدای «جیززز» اتو و ازچشمافتادن لباس کلفت و تکلیف عید بچهمدرسهایها و گرانی ناگهانی. بهار، وقتی به تهران سرک میکشد که دامنه کوههای شمیران از برف خالی شود و پای عریان کوه را بشود از این پایینها دید؛ گرچه من، مرده آن روزهایی هستم که سفیدی برف، تا پاشنه پای کوه را میگیرد؛ گرچه در روزهای زمستان امکان دیدن چنین چشماندازی نباشد؛ گرچه این لحاف تیره و پرحجم دود روی هر چه از تهران دوست داریم، افتاده است.
میدانم. میگویید «حالی داریها! با این گرانی بیپیر، با این قسطهای جورواجور، با این بدهکاری که از سر و کول آدم بالا میرود، با دغدغه پیدا کردن جای پارک برای لگن وامانده یا با صفحهای که باید تا 2ساعت دیگر آماده باشد، چه روان خجستهای داری تو!» که البته حرفی است حسابی. وسط این همه گرفتاریها اما میشود لحظهای ایستاد و به ساقه مینیاتوری یک گیاه تازهرسته، لای دو آجر سیمانی، کف پیادهرو، خیره شد یا به پر نازک پروانه سفیدی که از لای ماشینهای پارکشده، به سوی بوتۀ شمشاد پر میکشد.
میتوان سر بالا کرد و ابر پنبهای را دید که از لای دو ساختمان بلند، میگذرد؛ یا حتی خاطرهای از یک بعدازظهر بارانی را مرور کرد. میشود گوشه چایخانهای نشست و یک فنجان قهوه را نرمنرم چشید و به عبور بچههایی که از خرید عید برمیگردند، نگاه کرد. نمیشود؟ نمیتوانی؟ اگر نمیشود و نمیتوانی باید به فکر دیدن یک روانشناس خبره باشی.
وقتی حرف بهار میشود، اهل ادب شعرهایی میخوانند که اجرای سفارشهای آن شعرها اشکال کلی دارد؛ بنابراین بگذارید برای یک بار هم شده، حرف بهار را بدون نقل شعر طرح کنیم. عیبی دارد؟ پیشنهاد میکنم دلت را هوا بدهی، بگذاری نفس بهار سلولهای تنت را یکییکی بنوازد، چشم را ببندی و دریچه دل را به روی رایحه و گرما و منظره و حس بهاری باز بگذاری. عزیز من! دریغ است بگذاری بهار بیاید و برود و ندانی کی آمد و کی رفت؛ یعنی نگذاری، بهتر است. بهتر است آمدورفت بهار را بپاییم.