برای بعضی از داستانهایش مثل «آخرین موج»، «ایستاده بر خاک» و «یک سبد خاطره» هم برگزیدهی جشنوارههای مختلفی شده است. چشم عقاب، تازهترین کتاب هجری، یک رمان تاریخی است که به بهانهی انتشار آن با او به گفتوگو مینشینیم و از نوشتن تاریخ شروع میکنیم.
- فکر میکنم قبلاً از شما پرسیده باشند که چه طور شد سراغ نوشتن آمدید، میخواهم کمی جزییتر بپرسم که چرا تاریخی و مذهبی مینویسید؟
انگیزهی شخصی هر نویسنده در انتخاب مضامین داستانی نقش مهمی دارد. برای من همیشه دغدغههای دینی اهمیت داشته و فکر میکنم حسهایی است که آدم را به خداوند متصل میکند و به زندگی معنا میدهد. قصهی متصل شدن با حقیقت نمونههای زیادی را در روند تاریخی دارد و به طور طبیعی میتوانید از حس دینی به جستوجوی تاریخی برسید و ببینید چه کسانی در جستوجوی حقیقت بودهاند و چه کسانی موفق شده یا نشدهاند. حس میکنم بین چند چیز ارتباط زنده وجود دارد: دین، تاریخ و ادبیات. حس دینی خودش را در طول تاریخ نشان داده و برای بیانش نیاز به ادبیات پیدا میکنید. جستوجوی حقیقت در تاریخ به شکل عدالتخواهی و آزادیخواهی و نجات انسان از ستم بروز مییابد.
- و چهطور شد که داستانی از قلعهی الموت نوشتید؟ خودتان هم که اهل آنجا نیستید...
اول سؤالی از شما دارم، بعد از خواندن رمان چه احساسی داشتید؟
- اولین حس این بود که بروم و ته و توی این واقعیت تاریخی را دربیاورم و بعد درگیری ذهنی بود که بالأخره جنگ بهتر است یا تسلیم شدن و...
در این رمان جستوجوی حقیقت قالب معینی ندارد. شرایط ایجاب میکند کدام راه را انتخاب کنیم. باید ببینیم در آن شرایط چه چیزی میتواند حق مطلب را ادا کند. در چشم عقاب هم هر کسی به نوعی به این ماجرا نگاه میکند. ناصر فکر میکند پدرش آدم مصلحت طلبی است که حرف از صلح میزند و پدر ناصر فکر میکند ناصر ماجراجوست و از روی احساسات جوانیاش تصمیم میگیرد. اما در طول قصه آدمها آن چیزی نیستند که ما فکر میکنیم و چیزهایی در وجودشان بوده که ما ندیدهایم. رمان فضای سختی و درگیری را نشان میدهد و اینجا، جای ظاهرسازی نیست. این شرایط آدمها را یکرنگ میکند و بهتدریج ماهیتشان را نشان میدهند، همانطور که اسفندیار نشان داد.
- یک قسمت مهم ماجرا کتابخانهی قلعه است که همه تلاش میکنند سالم بماند. بالأخره در واقعیت چه بر سر این کتابخانه میآید. در جایی خواندهام که مغولها آن را میسوزانند.
نه، فقط تعدادی را که عطاملک جوینی بهعنوان کتابهای ضاله جدا میکند، میسوزانند و بقیه را نگه میدارند.
اتفاقاً میخواستم نشان دهم که در مغولها هم نقطهی قوت هست. مثلاً در شخصیت آن اسیر مغول تلاش کردم به بُعد انسانی او توجه شود. نخواستم آدمها را سفید و سیاه ترسیم کنم. در واقع آمدن مغولها علاوه بر همهی ویرانیها، اتفاقهای خوبی هم به همراه داشت. مثلاً علم نجوم ما در آن زمان به جاهای خوبی رسید. یا در شکست فضای استبداد فکری خلافت عباسی تأثیر داشتند.
- برگردیم به رمان چشم عقاب. قبل از چاپ رمان شنیده بودم که قرار است در این رمان یک خواهر و برادر کتابخانه را از نابودی نجات بدهند، اما این طور نشده. طرح را عوض کردید؟
بله. در نظرم بود که حتماً هر دو جنس در ماجراها مشارکت داشته باشند، اما به جای خواهر، شخصیت ناهید را گذاشتم که عشق انسانی را در فضای جنگ به تصویر بکشم و بگویم این عشق موج میزند و آدمها حتی با توجه به میل درونیشان به طرف جنگ میروند و همان طور که میبینید هم ناهید و هم مادر ناصر شخصیتهای قدرتمندی شدند که روی ناصر نفوذ کلام دارند. نمیخواستم از زوایهی مردانه بنویسم و سعی کردم بین شخصیتها تعادل باشد. بههمین خاطر اغلب ناهید پختهتر عمل میکند و اهل مطالعه و تحلیل است.
- شخصیتهای رمان به نظر نمیرسد نوجوان باشند و گاه پختهتر از یک نوجوان عمل میکنند. نگران نبودید شاید نوجوانها با رمان ارتباط برقرار نکنند؟
دو عامل برای نوجوان اهمیت دارد، یکی عشق و دیگری هیجان و این رمان هم عشق دارد و هم هیجان و عاطفه. تصورم این بود که با این دو عنصر جذب میشود و احساس کردم تا آخر رمان را میخواند و میشود لابهلای این حوادث خیلی حرفها را زد. اما نمیدانم که این طور شد یا نه.
- شما حتماً برای این رمان خیلی تحقیق کردهاید. تحقیق کردن برایتان شیرینتر بود یا نوشتن رمان؟
وقتی برای نوشتن رمان تحقیق میکنید باید دنبال عناصری بگردید که ظرفیت نوشتن داشته باشند. دنبال چیزی که قابلیت قصه شدن را دارد و این شیرین است. این اطلاعات در عین حال که به شما امکان خیالپردازی میدهد نباید با اتفاق تاریخی تضاد داشته باشد. اما مرحلهی دوم وقتی است که من جهان رمانم را میسازم و این کار سختی است. ناچارید طراحی کنید. مثل خانهای که میسازید. من هم باید میرفتم در قلعهای که ساخته بودم زندگی میکردم تا بتوانم جای شخصیتهایش حرف بزنم. و در این مدت زندگی متفاوت میشود و تازه وقتی رمان را تمام کردید به زندگی عادی خودتان بر میگردید. در این دوران من گاهی خندیدم و گاهی گریه کردم و فراز و فرودهای داستان در زندگی خودم هم بوده. این اتفاق لازم است چون برای باورپذیری اول باید خود نویسنده آن را باور کند. تجربهی دیگر این است که شخصیتها اسیر دست نویسنده نیستند. بعد از مدتی برای خودشان جان پیدا میکنند و نمیتوانی هر بلایی سرشان بیاوری. گاهی شخصیت میگوید من نمیخواهم بمیرم باید زنده بمانم. و اینها شیرینی نوشتن است و در مقابل تلخیاش هم تلخ است. مثل زمانی که من مرگ سلیم را در داستان مینوشتم که خودم هم منقلب شدم و دیالوگها را با گریه مینوشتم.
- با این چیزهایی که گفتید احتمالاً روند داستانتان در طول نوشتن تغییر میکند و ممکن است شخصیتها شما را به سمت دیگری ببرند.
باید همین طور باشد. همیشه این تکنیک را به کار میبرم و میگویم این نقطه آغاز و این نقطه پایان، اما جلو که میروم میفهمم باید تغییر کند. گاهی فقط پایان رمانم را میدانم و گاهی فقط آغاز را. این به این دلیل است که شخصیتها کنش دارند و داستان نویس باید به کنشهایشان توجه کند.
- حالا اگر خودتان توی قلعه بودید در کدام گروه بودید؟ طرفدار جنگ یا تسلیم؟
تلاشم این بوده که داوری نکنم. اما اگر بودم انتخاب پدر ناصر برایم انتخاب سختی بود و در عین حال میدیدم که انتخاب ناصر منجر به کشتن همه میشود. خیلی فکر کردم که کدام راه درست است و راه سوم را انتخاب کردم که نوعی هجرت بود. یا میتوانی یک جایی را تغییر دهی یا باید تسلیم شوی و راه سوم سفرکردن و بیرون آمدن از آن شرایط است.