حالا نورالدین عافی، مردی عینکی است با بینی تغییرشکل یافته، چشمهای تغییرشکل یافته، ابروهای تغییر شکل یافته، پیشانی تغییرشکل یافته و. . . آدم را یاد شهید نظرنژاد میاندازد، وقتی که آخرهای کتاب «بابانظر» از روزهای تنهایی در بیمارستان آلمانی میگفت و دردهایی که درصورتش دیده نمیشدند. . .
نورالدین عافی در گردانهای خطشکن لشکر 31 عاشورا بهعنوان نیروی آزاد، غواص و فرمانده دسته حضور داشته و در جبهههای مختلف بارها مجروح شده است. او نزدیک به 80 ماه جنگیده و گذشته از جراحات مختلف، شهادت برادر کوچکترش، سیدصادق را به چشم دیده است. با این همه هیچکس او را به چشم ندیده بود تا سال 1390، 23سال بعد از پایان جنگ. تا وقتی که کتاب «نورالدین پسر ایران» با تلاش معصومه سپهری و دفتر ادبیات و هنر مقاومت منتشر شد.
سپهری درباره تولد این کتاب در مقدمه مینویسد: «سال 1374بود و من تازه با دفتر ادبیات مقاومت حوزه هنری آشنا شده و مشغول پیادهکردن نوارهای خاطرات رزمندگان بودم. بعد از پیادهنویسی خاطراتی پراکنده، حدود 20نوار تحویل گرفتم که حاوی خاطرات بلند رزمنده جانبازی به نام سیدنورالدین عافی بود. این نوارها نیمی از 40ساعت مصاحبه آقای موسی غیور با ایشان بود که در سالهای 1372و 1373انجام شده بود. آقای غیور که مدتی همکار سیدنورالدین عافی در دانشگاه علوم پزشکی تبریز بود، خاطراتی از سیدشنیده و بر آن شده بود تا خاطرات دوران دفاعمقدس او را ضبط کند. . .»
حاصل آنچه بر نورالدین رفته، کتابی 650صفحهای است در قطع وزیری و البته به رسم اینگونه کتابهای نشر سوره مهر، با پیوستی از عکسها و اسناد مربوط به او. اما برای فهم خلاصهای از آنچه در این کتاب آمده، شاید تنها کافی است چهرهای را که حالا همه میشناسند با نخستین عکس کتاب مقایسه کنید. سپهری ادامه میدهد: «اینک خاطرات 77ماه نبرد جانانه سیدنورالدین عافی با دشمن، پس از چهار سال به منزل آخر رسیده است. اگر این عبارت پرمغز را بپذیریم که جنگ هر سرباز با نوشتن خاطراتش تمام میشود، حال خاطرات رزمندهای به سر رسیده است که شادابی و جوانیاش را به مناطق جنگی برد و با زخمهایی ماندگار به شهر بازگشت؛ هنوز اثرات گازهای شیمیایی، عذاب غیرقابل درک فک ترکشخورده و ترشح لاعلاج اشک و عفونت از چشم زخمی نورالدین عافی ادامه دارد و این علاوه بر زخمهایی است که خاطره شهادت هر رفیق بر جان او _مثل هر رزمنده دیگری_ باقی گذاشته است.»
برای عافی از بین رفقا و همرزمانش، یک نام حکایت دیگری دارد: امیر مارالباش. سپهری که سالها بعد از جنگ با عافی ملاقات کرده، در اینباره مینویسد: «گذشت زمان بسیاری از جزئیات را از خاطرشان برده بود اما برخی خاطرات عزیزانش را به وضوح به یاد داشت، خاطره حیات و شهادت امیر مارالباش برایش تازه بود و هنوز در حکایت عملیات بدر صدایش از اندوه لبریز میشد. . .»
در بین عکسهای آخر کتاب، نورالدین عکسی از خودش را گذاشته که روی سینهاش عکس کوچکتری از شهید مارالباش هم دیده میشود. با این توضیح زیر عکس: «بعد از شهادت امیر به مشهد رفتم، در عکس جای قلبم را بریدم و عکس امیر را گذاشتم و دادم دوباره عکس گرفتند. . . امیر همه جا با من بود و هرگز دلم نمیخواست او را از خودم جدا بپندارم. . .»
یک فصل از کتاب به شرح نحوه شهادت شهید مارالباش اختصاص دارد؛ «فصل یازدهم: خداحافظ امیر!» این تکهای از همین فصل 60صفحهای است، صفحه 401: «. . . صدا از کسی درنمیآمد، خوب داشتیم پیش میرفتیم، اما در یک لحظه اشتباهی رخ داد. اشتباه از جانب کسی بود که به او کلت منور داده شده بود. قرار بود ما زمانی منور بزنیم که به خط زده و خاکریز را شکستهایم اما او در آن لحظه نابهنگام منور زد! علت اشتباه هر چه بود منوری از جانب ما به آسمان شلیک شد و عراقیها که در شرایط عملیاتی و آمادهباش بودند، بلافاصله منطقه را زیر آتش گرفتند. آتش چنان پرحجم بود که همه بچههای ما را در همان لحظات اول بر زمین ریخت! دشمن سلاحها را به سه صورت بسته بود؛ زمینی، نیمخیز و هوایی. آتش زمینی به کسی که روی زمین خوابیده بود، میخورد.
آتش نیمخیز اغلب به شکم یا صورت بچههایی که نیمخیز میرفتند، میخورد و آتش هوایی، سرو گردن کسانی را که سر پا میدویدند، هدف میگرفت. لحظه عجیبی بود. فکر کردم کار همه تمام شد. به زمین چسبیده بودم، صدای گلولهها کرکننده بود ولی صدای بلند قلبم را حس میکردم. دورو برم را نگاه کردم. کسی تکان نمیخورد همه روی زمین افتاده بودند و دست به هر کدام که میزدم آرام میغلتید. دیوانه شده بودم، احساس میکردم باید خودم را به هر نحو پیش امیر و رحیم که جلوتر از همه میدویدند، برسانم. به سنگینی از جا کنده شدم. آیا میرفتم تا خواب تعبیرشدهام را بیابم؟! دیگر توجهی به گلولهها نداشتم. آنها همانگار ماموریتی در مورد من نداشتند! جلوتر امیر را پیدا کردم. او و همپیمانانش کنار هم روی زمین افتاده بودند. چرا این طوری؟ چرا این طوری امیر. . .»
نورالدین پسر ایران سرشار از صحنههای خیرهکننده و تلخ و شیرین است. کتابی که درست از دل جنگ درآمده و بهوضوح صادقانه نوشته شده است.